پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

قسمتی از یک سفرنامه / کربلا نامه7

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ

به بهانه ات، این روزها

میگفت اسمش طباطبایی، یا نمیدانم یک چیزی شبیه این بود؛ گفت:  مُهر میخواهی بخری که چه؟ طباطبایی (یا حالا آن اسمی که یادم نیست) به همه نفری سی تا مُهر میدهد، فقط 30تا، یکی هم بیشتر بشود حرام است، فقط 30تا.

نه فرصتم بود، نه رغبتی که در بازارچه های شلوغ و پر زرق و برق کربلا پرسه زنم، گفتم مرا ببر مستقیم پیش همان طباطبایی یا نمیدانم چه!

نه اینکه نفهمم آدم که میرود سفر باید سوغاتی بیاورد با خودش، نه اینکه به یاد خانواده و دوستانم نباشم اما من از کربلا فقط همین خاکش را میخواستم بیاورم؛ همین سی تا مُهر کوچک و گرد را.

آخر خاک کربلا بوی عجیبی میدهد، همیشه بوی شب های مِهرماه را میدهد، انگار میروی در سالهای دور، خیلی دور امّا خیلی خیلی نزدیک که مردی روی همین خاکها ایستاده و میگوید: «برو، من بیعتم را برداشتم»

و بعد، آدم بغضش میگیرد، شرمنده میشود، نه از این شرمندگی های فیگوریِ مثلاً فروتنانه.

حتی نه شرمنده ازینکه چرا مثلاً من آنجا نبودم که اگر بودم جان فدیه میدادم ، چرا در رکابش شمشیر نزدم و... نه.

شرمنده میشوی از حیای خالقت، که در هر صورت تو در خیل آن 72تن و چندی نبودی که آنان گلچین عالَم اند، جزوشان نبودی؛ اگر شنیده بودی صدای  "هَل مِن ناصِرٍ" را، راه کج میکردی، گویی که چیزی ندیده ای اصلاً.

شرمنده میشوی که رئوف است و ستّار که نگذاشت آبرویت بریزد و گذاشت که تو در سال 1367 به این دنیا بیایی، که بهانه داشته باشی برای در رکاب نبودنت، که خیلی معلوم نباشد چه هستی و چه میبودی اگر آن روز بودی.

و من میخواستم که 30 تکه ازین نشان شرمندگی را با خود به خانه بیاورم و بین دوستانم، آشناهایم پخش کنم، فکر میکردم، 30تا خیلی کم است، به همه نمیرسد

فکر میکردم آدم های اطرافم برای این روضه خیلی مشتاق باشند،

امّا همه اش فکر بود.

کربلا برای خودش کربلاست، خدا برای خودش روضه میخواند، من هم بیخود میخواستم روضۀ خدا را تکّه تکّه در دست این و آن بگذارم.

اصلاً من چه حقی داشتم قطعه ای از کربلا را بردارم بیاورم ایران بگذارم توی کمدم که حالا من بمانم و 30قطعه، نه، بیست و چند قطعه شرمندگی!

القصّه

خاک کربلا همیشه یک بوی خاصی دارد، بوی یکی از شب های پائیز که کسی میگوید : "بیعتم را برداشتم، برو..."

و این میشود که الان من نشستم اینجا پشت میزم دارم کاغذ سیاه میکنم و تو چند روز دیگر این سیاهه را میخوانی!

نظرات  (۵)

سلام قلم خوبی دارید خوشحالم که از این قلم خوب استفاده درست می کنیدزیبایی وبلاگتون هم به اینه خودتون مینویسید.
پاسخ:
سلام ممنونم از شما
راجع به کربلا فقط میشه گفت : آخرین نقطه دنیا محل تلاقی دنیا و بهشت و بقول شهدایی که در حسرتش رفتند کربلا نقطه رهایی است رهایی کردن خود و افتادن در آغوش پر مهری که فرقی بین سر علی اکبش با جون آن غلام سیه چرده بد بو نمیگذارد و او را هم به یک نیمنگاه یوسف وش میکند
به امید نگاه و نوازش او : السلام علیک یا اباعبدالله
پاسخ:
انشالله قسمت همه بشه، سلامی با معرفت
مطالب قشنگ و قابل استفاده ای بود خداوند به همه ما توفیق عمل به دانسته هامون رو عنایت فرماید چون میان حرف زیبا تاعمل زیبا راه بسیار است
پاسخ:
ممنون انشالله
آه ه ه ه


التماس دعا خواهرم !

از عطرِ کربلا فقط نامش را در دهان مزه مزه کرده ام
و تربتش میزبانِ پیشانی ام در سجده . .

آه

پاسخ:
محتاج (خودمو میگم)
لذت بردم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات