پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

مرور

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ

گفت لیوان؛ نمیدانم چطور شد شنیدم کاموا، این واژه مرا انداخت به یاد کامو. بعد بخاطر تشابه تقریبی اسم، به یاد کافکا افتادم و در پسش قطعاً صادق هدایت.

رفتم... رفتم با پای خیال به سالهای دور، که نه، سالهای دور دوید در ذهنم؛ ناگهان تو را دیدم و دست هایی که "بوف کور" را گذاشت روی میز.

یادم آمد گفته بودی که از پدرت دوست تر داری اش، وقتی گفته بودم نخوان این هدایت را اِنقدر،  ضلالت می آورد آخر.

در کمتر از ثانیه ای، به یاد آوردم سالهای بعد که گفته بودی بسوزان هرچه داری ازین پدرسوخته را. گفته بودی توبه کردم ازین صادقی که کذب محض میخوراندت و من خندیده بودم آنوقت به حرفهایت.

چنان که خندیده بود "پیرمرد خنزر پنزری" (یا چه میدانم یکی از آن دیوهای قصه) دخترک را و بیرون افتاده بود دندانهای کج و کُلّه (و درست یادم نیست شاید زرد) اش.

به خودم که گریزی زدم، دیدم چیزی کم ندارم این روزها از قصه های هدایت.

انگار در من "بوف کوری" دارد ورق میخورد هردم. و  زنی با چشم های مورّب، درونم نشسته، اسیر، محبوس، در انتظار روزی که آسمان از بالای سرش بگذرد و من چه بسیار در پیِ بنای پنجره ای، دری... که بگذارم برود پی زندگیش و راحت شویم هردویمان.

(پناه میبرم به خدا از رنگارنگ این دنیا، مخصوصاً این روزها خاکستری اش)

با ضربه آرنج مرا به خودم آورد که : "بده آن لیوان را خفه شدم"!

...................

پ.ن:

این نوشته چیزی کم دارد، میدانم

                    شاید "فایده"...

+برمن ببخشای

par

نظرات  (۳)

از نظرات کارشناسانه برخی اظهارنظرکنندگان کفری میشم
پاسخ:
کفری نشو مسلمون! تازه همه نظرها رو تایید نمیکنم...
صادق هدایت از هر آنچه خود بود نوشت هم بوف بود و خرابه نشین ذهن خاکستری و هم کور بود که حتی جغد هم نباشد. جغد شب را خوب می بیند.
پس صادق بود و هدایت هم می کرد: ادب را که همیشه نباید از باادبان آموخت!
جالب بود
اینا راسته؟
پاسخ:
از کج بودنش هم اطمینان ندارم چه برسد به راست بودنش! اما اگر منظورتان این است که دروغ نیست، نه نیست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات