چند روزی...
مَکَرُواْ وَمَکَرَ اللّهُ یعنی، درست چند روز پس از هفته وحدت، همانهایی که از تفرقۀ شیعه و سنی در دلشان قند آب میشود، حماقتی کنند که یادمان نرود یک نقطۀ پررنگ مشترک داریم.
.
.............................
پیرو اهانت به پیامبر عشق
هیچ چیز در جنگل نمانده بود
همه رفته بودند
همه مُرده بودند
.
شکارچی
تفنگش را برداشت،
در آینه نگاه کرد،
و آخرین تیر را
به آخرین شکار نشانه رفت.
.
صدای انفجار، سکوت جنگل را شکست،
و آینه
پُر شد از لکه های سرخ.
فریب ماتیک قرمزش رو نخور، دهنش بو میده دنیا.
.
.
......................
پ.ن:
وفا که نه، "پرده دری" کنیم و خوش باشیم
آنچنان خوبی، که به شک افتاده ام،
نکند واقعی نباشی؟!...
par
.
.
.......
پی نوشت:
-نون نیست
-قبل از خوندن نظرات حدس بزنید چیه، بعد به خودتون نمره بدید.
پیرو سخنان رئیس جمهور در همایش اقتصاد ایران :
رفراندوم چرا؟
... أمّا بَعد فَکأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن، وَ کَأَنَّ الاخِرَةِ لَم تَزَل. وَالسَّلام
مرد شیشه را پایین کشید، فرمان را چرخاند.
دختری کنار خیابان دست تکان داد. مرد، دنده را خلاص کرد، و یک نیش ترمز گرفت و چند ثانیه بعد شروع کرد به گاز دادن.
دختری که غمگین بود شیشه ماشین را پایین کشید، مرد نگاهش به جلو متمرکز، دنده عوض میکرد، راهنما میزد، دستش را روی بوق میگذاشت، مرد با موسیقی رادیو سر تکان میداد، زیر لب با ترانه خوان میخواند ، مرد ماشین را پشت چراغ قرمز ایستاند و با نگاهش ردّ عابرانی که از جلوی ماشین میگذشتند را میگرفت و بی تفاوت رها میکرد، مرد آدامس میجوید و دختری که غمگین بود از پنجره، آفتاب بی رمق دم عصر را نگاه میکرد. موسیقی شادتر شده بود، مرد حرکاتش تندتر و دختری که غمگین بود به ساحل دورترین دریاها فکر میکرد. مرد، خوش اخلاق بود و باقی کرایه را با لبخند پس داد و دختری که غمگین بود به پراکندگی های در هم تنیده فکر میکرد، به تنهایی های پراکنده؛ مثلا ّ خورشید خستۀ عصر که تنها باید میرفت به حرفهایی که هیچکس نفهمیدشان و تنهاییهایی که باز بیشتر شد.
مرد روی ترمز زد و مسافر دیگری سوار شد، به هم سلام کردند و ماشین باز شتاب گرفت. کمی جلوتر دوباره مرد پا روی ترمز گذاشت و به دختری که غمگین بود "بسلامت" گفت.
و دختری که غمگین بود رفت بی آنکه لبخند مرد را دیده باشد.
par
امام علی (ع): «هرکس بخاطر خداوند سبحان از چیزی بگذرد، خداوند بهتر از آن به او خواهد بخشید»
***
حقیقت این است وقتی آنجا* را رها کردم و آمدم، خودم هم درست نمیدانستم نیّتم را؛ نمیدانستم این گذاشتن و گذشتن بخاطر خداست یا آن چیز دیگر. اما یک چیز را خوب میدانستم، خدای خوش باوری دارم که بهشت را به بهانه هم میدهد. از همین، همه چیز را به پای او تمام و -به مزاح- بدهکارش کردم؛ سریع الرّضا بود، بهانه ام را بها داد و به جبرانِ علف هرزی که زمین گزارده بودم بهارم بخشید...
par
........................................................
*آنجا جایی بود که دنیایم را سبز و عُقبایم را زرد میکرد...
چه کسی میگوید
مرگ
بیخبر می آید؟!
.
.
.
امروز یکی از دندانهایم افتاد...
par
سعی زیادی نمیخواست که باور کنیم " مُرده ایم"
تو رفته بودی
و همین کافی بود
..
.
.
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ
؟!