پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

.

.

نمیخواهم بدانم آسیای کوچک دوم با آمالگام چه ریختی میشود

که رفلکس اسیدی پوسیدگی مینا می آورد

.

برایم از تحریک غدّه های اشکی بگو

من خیلی وقت است قنوت هایم را بی حوصله میخوانم دکتر!

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۸
پریچهـــــر

در چنین کارزاری، هوای فتح، بداری!

.

.

.

که... حریف، میدان باشد، تیر باشد، سرباز باشد، لشکر باشد

همه باشد

و تو،

سرداری که قرار است باشی و نیستی،

یکّه، میانۀ میدان، که سپاهش را رقیب ربوده

و تنها سلاحِ مانده اش برجای،  اشک...

۴ نظر ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۶
پریچهـــــر

حال میفهمم ناله های مدامش را

در این شهر میدان هست و مرد نیست...

۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۲
پریچهـــــر

" چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ ... چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی این اتاق؟ ..  فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ .. فرق میکند با تاریکی زاهدان؟ .. وقتی دایی، با آن دو حفره ی خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند، طوری برگشت که من ترسیم، تو بگویی دایی! چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟  ... چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، دایی؟ .... "

چاه بابل ... رضا قاسمی ...

____________________________________________

این پست از وبلاگ دیگریست که به دلایلی خوش ندارم نامش را بنویسم

۳ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۵
پریچهـــــر

آن هایی که میدانند، حرفهای زیادی برای گفتن دارند

اما

آنهایی که بیشتر میدانند حرف زیادی برای گفتن ندارند...

۸ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۷
پریچهـــــر

نوشتن برای بعضی ها یک ژست است ، برای بعضی ها یک فن

آدمهایی هستند اما، که مینویسند تا زنده بمانند

و تو تصور کن کسی را که نوشتن برایش «ممدّ حیات» باشد؛ که ننویسد اگر، گویی به شماره می افتند نفس هایش

و  تصور کن کسی را که چندیست به تنگی نفس مبتلا گشته و ریه هایش پر است اما، از شوق زندگی

.

.

....حال این روزهایم را برایت گفتم

 .

.....................

+یک روز میگویم چرا بعضی به نوشتن زنده اند

۴ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
پریچهـــــر

کجا هستند برادران من! همانها که براه حق آمدند و در راه حق گام برمیداشتند، کجاست عمّار...(سپس دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانی گریست؛ پس از آن فرمود) : آه بر برادرانم همانها که قرآن را تلاوت میکردند و به کار میبستند، در فرایض دقت میکردند و آن را به پا میداشتند، سنتها را زنده  کرده و بدعت ها را میریزاندند!
نهج البلاغه، خطبه182
.........
+امام زمان شون بود...

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۷
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات