پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

دنیا خاصیتش دویدن است

ونرسیدن

بیخودی نیست که زمین، عمریست میگردد اطراف خود،

.

.

خانه ات هم جایی برای "قرار" ندارد!

............................

پ.ن: قرارم نیست و نایی نیز...

پ.ن2:عکس مربوط به عصارخانه اصفهان است.

par

۷ نظر ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۲
پریچهـــــر

سلام هرچه گشتم متاسفانه یک کمپین رسمی (وحتی غیر رسمی) فارسی زبان برای حمایت از مردم مظلوم غزه پیدا نکردممتاسفم!فعلا فقط براشون دعا کنید، دعا کنید ، دعا کنید ، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعا کنید، دعاکنید، دعا کنید، دعا کنید......

۷ نظر ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۷:۱۲
پریچهـــــر

فکر کن برایت خیلی زود باشد اما قرص خواب میخوری که بتوانی 10 و نیمِ شب بخوابی تا مثل هرشب، دو ساعتی قبلِ سحر بیدار باشی، و فکر کن شب جمعه باشد و به دعای کمیل و زیارت عاشورایی دل بسته باشی که بعد از نماز شب بخوانی، فکر کن درسهایت را نیمه کاره بگذاری که فقط زود بخوابی، و تمام طول روزت را انتظار کشیده باشی برای نیمه شب و....

.

بعدچشم باز که میکنی، خورشید وسط آسمان باشد، شب جمعه ات روز جمعه شده نماز شب که هیچ، نماز صبحت هم از دست رفته باشد

آن هم کِی؟ یک روز قبل از شب بیست و یکم ماه رمضان!

درسکوت پای لپتاپت بنشینی و با چشمهای اشکی همش به این فکر کنی، دیروز چه کردم مگر؟ چه گناهی از من سر زد که بیخبرم؟ چه کردم که دعوتم نکردند

فکر کن بدتر از همه اینها این باشد که هیچ به ذهنت نرسد، هیچ... حتی احتمال ندهی فلان کارَت گناه بوده باشد که این شد جزایش!

+حالم خوب نیست، نمیدانم چه کردم که راهم ندادند، نمیدانم

+بارها و بارها خواستم اینجا را ببندم ، استاد فاضلی دارم که مانع شدند؛ ایشان میفرمایند: نه قلمی که داری متعلق به توست، نه اینجا مال تو

...................

"اینجا مال تو نیست"

پس چرا برایش تصمیم گرفتی؟ چرا گفتی میخواهم بروم؟خدایا یعنی این تو را ناراحت کرده؟ نمیدانم باید باز هم فکر کنم

par

۱۱ نظر ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۴:۵۷
پریچهـــــر

دارم به رفتن فکر میکنم،

کم کم......

۹ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۱۰
پریچهـــــر

از آن وقتی که گفتم یک دقیقه دیگر بلند میشوم، هفت دقیقه گذشته، یعنی 6دقیقه راهمینجوری، الکی، درست مثل تراشه های مداد کنار دستم، ریختم قاطی آشغالها، دقایقی که میتواند زباله بازیافتی باشد برای دشمن.

خب که چی؟ مینشینم اینجا، هی نظرات را میخوانم،  تایید و حذف میکنم، هی وبلاگهایشان را میبینم که مخاطبانم در چه فضایی سیر میکنند، هی کامنتهای این و آن را جواب میدهم.

که چه بشود؟ که به کجا برسیم؟ اصلاً دنیا اینهمه سوال بی جواب دارد؛ اینهمه حرفِ مهجورِ مسکوتِ بی گوینده! حالا بگذار این چند کامنت هم لابه لای حرفهای این دنیا، بی جواب بیفتد گوشه ای.

گیرم دوسه تا عکس هم از بچه های تکریت و غزه گذاشتیم اینجا و تو هم هزار تا لایک زدی، نه اینکه بد باشد، ...نه!  اما در واقعیت چه؟

انگشت های جاسم را می بُرند، قرآن مُذعَل را چال میکنند، سجادۀ ساجد را لگد میمالند، دخترک ابوزینب را هم غنیمتی برمیدارند. و امّ طالب، در کوچه، آنقدر مشت خورده که نسل یک مسلمان، اینبار، در شکم زنی، نیامده تمام  میشود.

آن ور دنیا هم جهادالنکاح راه می اندازند تا زخمی به جان من و تو افتاده باشد که «رشد میکند به درون».

جام جهانی هم با آن شکوه فراگیرش چنان میخکوبت میکند که جسد برادرت را، یواشکی ، از زیر چشم های خیره ات میگذرانند و تو همچنان روی کاناپۀ روبروی تلویزیون لمیده‌ای و دست در بشقاب تخمه میگردانی!

آنوقت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش دقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقه، من نشسته ام پای لپ تاپم و دارم با اژدهای هزار سر درونم پنجه نرم میکنم که مثلاً چه بگویم بهتر باشد، که عارف تر جلوه کنم! همین 6 دقیقه که هزار گلوله به سمت بچه‌محل های حضرت هادی و فرزند مظلومش شلیک میشود.

دجالی هم میچرخد، اینور و  آنورِ دنیا تخم میگذارد و برای حال آمدنِ جوجه های مریضش نسخۀ شنا در آبهای خلیج فارس میپیچد وداشته های من و تو را ارزن به ارزن، میشمارد و برایش برنامۀ هزار ساله میچیند.

من و تو هم کتاب و دفترهایمان که قرار است گلوله باشند، تفنگ باشند را بستیم، گذاشتیم کنار طاقچه، زل زدیم به این قاب منوّر هزار رنگ؛ تو لایک میکنی، من کامنت ها را جواب میدهم.

پ.ن

راستی میدونید دیروز 24 تیرماه، تولد کدام مرد بود؟

"سیّد علی الحسینی الخامنه ای"

 من تبریک میگویم، اول به خودم

+به توکه فقط نباید تبریک گفت "فَتَبارکَ الله" هم لازم است...

par

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۵
پریچهـــــر

اینکه او

که دوستش داری

با تو نباشد

چیز جدیدی نیست

.

.

.اما گاهی

آنکه دوستت دارد هم

روی بر میگیرد!

par

........................................

+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر   ولی به بخت من امشب سحر نمیآید

۴ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹
پریچهـــــر

گاهی حکایت حالت میشود حکایت زخمویی سرخوش، که زخمِ بر چهره اش را آنقدر، هر روز در آینه دیده گویی دیگر جزئی از خود میداندش.

مثل اینکه یادت رفته باشد صورت که نباید جای زخم باشد؛ اصلاً انگار اگر نباشد چیزی از تو سرجایش نیست.

دیگران هم همینطوری عادت کرده اند اینکه تو را زشت ببینند، انگار آنها هم متوجه اش نیستند یا اگر باشند شانه بالا می اندازند و به روی خود نمی آورند؛ تو  هم با همین خیال، آسوده ای؛ به اینکه کسی حواسش نیست، به اینکه اصلاً مهم نیست ، به جایی برنمیخورد که...

بعد، یک روز یک عابری که هیچ سر و سرّی هم باتو ندارد، اصلاً نمیدانی از کجا پیدایش میشود، یک هو مقابلت سبز شده، در صورتت نگاه میکند و میگوید: « إ... صورتت چرا زخمه؟!»

و همینجوری، یک هو، ساده، رد میشودو همینجوری،به همین یکهویی، بیدار میشوی ازخواب، گیج تلنگری که خورده به آسودگیهات، کم کم حواست سر جایش می آید، تازه یادت می افتد باید خجالت بکشی.

........

پ.ن:امان از زخم هایی که درد نمکنند

par

۷ نظر ۲۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۲۱
پریچهـــــر

میخواهم بنویسم، نمیتوانم، نمیشود, حرف، مثل استخوانِ ماهی در گلویم گیر کرده نه پائین میرود که بیخیالش شوم، نه بیرون میآید که پرتش کنم جایی

و از او، از حرف، حرفِ دل فقط حرفش میماند و دهان ناکام

میخواهم بگویم ، نمیشود، گیر کرده، زور میزند، پنجه می اندازد، فشار می آورد و در همان نقطه میماند و در همان نقطه زخم میزاید

و از حرف، فقط میماند حرفش و دردی که گلویم را میسوزاند.

تمام.

par

۳ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
پریچهـــــر

جز من که رِند و عاشقِ از سر گذشته ام

آن تُرک مست را که تواند عنان گرفت؟

.

.

.

و همینقدر از عمر، گذشت تا یافتم

"درد"

 خیر اندیش‌ْرفیقیست، کز مَهلکه، برکنار میداردم...

(وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا...)

par

۱۳ نظر ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
پریچهـــــر

شلمچه؛ یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!

دارم کارگاه سفالی روبراه می کنم اینجا، تا عباس، امیر، محمد و بقیه را جمع کنم از خاک!

***

تهران پست چی، عینکش را روی چشمش می گذارد: «شکستنی! با احتیاط حمل شود»

چونان کبوتریست که خبری مجهول را به پایش بسته اند.

...

«بفرمائید مادر جان! برای شماست! اگر می توانید اینجا را امضا کنید! استامپ هم هست!»

***

خانه

زن: «امروز بوی عباس می آید، از چند قدمی، گویی پسرم برگشته!

او همینجاست!»

(صدا):

«حاج خانوم! دوباره قرص هایتان دیر شد! صبرکنید تا بیاورم.»

می خورد! چشم می بندد! بخواب می رود!

....

«مادر! ... مادر! منم عباس! بیدار شو! کمی دیگر از لب این کوزه آب بنوش! می خواهم بیشتر ببوسمت!»

......................

شهریور 1389ما و دنیایی که نمیبینیم

par

۷ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۹
پریچهـــــر

این پست فقط برای اضافه نمودن به ایمان شماست ، حتماً آن را ببینید (پیشنهاد میشود در روز دیده شود)بر روی ادامه مطلب کلیک  نمایید...

۱۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۱
پریچهـــــر

هی تو!

اینها که بر سرمان میپاشی، مثل نُقل و نبات

                              بُمب است

                                  میفهمی؟

..............................................

چهار روز بعد از بمباران شیمیایی به هوش آمد ، نه خود را شناخت، نه سردشت را، عروس نوبخت!

روزی بود مثل امروز...

هفتم تیر 1366بمباران شیمیایی سردشت

par

۳ نظر ۱۱ تیر ۹۳ ، ۰۳:۳۸
پریچهـــــر

ده سال پیش فیلمی دیده بودم که به طرز پیر کننده ای ذهن و فکر مرا متاثّر کرد، که روزها و حتی ماهها از خودم بیرون شدم، آنچنان در عمق ذهنم نشست که پس از گذشت این مدتِ طولانی ، هنوز سکانس ها، دیالوگ ها، رنگ ها و حرف های این فیلم در یادم میجنبند و زندگی میکنند.

مدتهابودکه میخواستم دوباره فیلم "بیدمجنون" راببینم.

دیشب فرصتی شد و به تماشا نشستم؛ 

مثل همان ده سال پیش، هرچه از فیلم میگذشت، خورد میشدم، روحم مچاله میشد و از منِ من، منِ با هرکسِ بی اویِ من وحشتم میگرفت؛وحشتم میگرفت

چونان زیباروی دوشیزه ای

که صورت سوخته اش را

در آینه دیده باشد

دیشب هم گریه بر من مستولی گشت، چنانکه آن شبها!

....

پیشنهاد میکنم اگر شما هم در سال 83 مثل من بچه بودید، بنشینید و دوباره این فیلم را ببینید

......................

از فیلم: 

«حالا میفهمم که اسمم رو از دفتر مهربونیات خط نزدی

فراموشم نکردیب

ا منی و مواظب من

اما ای کاش مهربونیات کامل میشد

حالا که دستمو گرفتی و تا نیمۀ راه آوردی

خواهش میکنم خوب تمومش کن

"به من اطمینان کن"

من قدر روشنی رو بیشتر از بقیه میدونم، اگر از تاریکی بیرون بیام، تا پایان راه با تو خواهم بود.»

...

و این جمله ایست که اتکا به آن می تواند انسانی را تا ورطۀ سقوط و نابودی بکشاند

(باید همۀ فیلم را دیده باشی تا ببینی  چطور این کلمات آدم را خورد میکند)

....................................................................................

قسمتی از فیلم که هرگز از یادم نمیره

برای دانلود نسخۀ کم حجم آن، اینجا کلیک کنید.

دانلود با حجم 4مگابایت

۶ نظر ۰۹ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۲
پریچهـــــر
۸ نظر ۰۸ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
پریچهـــــر

برگرفته از وبلاگ زیبای

نقاش فقیر

۳ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
پریچهـــــر

بُرشی کوتاه از ماجرای ترور حضرت آیت الله خامنه ای در ششم تیرسال شصت،:

ایشان سخنرانی داشتند و در آن زمان، موقع سخنرانی ،برای ضبط کردن صدا از دستگاههای ضبط بزرگی استفاده میشده که اون رو جلوی سخنران میذاشتند، ضبط پیش روی آقای خامنه ای رو طوری تعبیه کرده بودند که در سمت چپ و مقابل قلب ایشان باشه تا هنگام انفجار بمب، کار یه سره بشه و خلاص!

ایشان شروع به سخنرانی میکنند که میبینند میکروفون صدای گوش خراش و نامطلوبی داره برای همین باید جابجایی هایی صورت میگرفت که منجر به تغییر مکان اون ضبط بزرگ و قرار دادن اون به سمت راست ایشان میشه و این میشه که با انفجار اون بمب سمت راست ایشان آسیب هایی جدی میبینه و عصب های دست راستشون از کار می افته و به مقام جانبازی نائل میشن، و اگر دقیق فکر کنیم میبینیم این ماجرا در نوع خودش میتونه یک معجزه به حساب بیاد،

خداوند مکر منافقان را اینگونه خنثی میکند حتی اگر امکانات زمین و زمان را به کار گرفته باشند.

معجزه دوم اینجا اتفاق می افته که بستری شدن ایشان باعث میشه  نتونن در مراسم هفتم تیر (فرداش) شرکت کنند ، مراسمی که در آن با بمب گذاری منافقین آیت الله بهشتی به همراه هفتاد و دو تن از یارانشون به شهادت میرسند.

یاآوری از ما و کسب اطلاعات دقیق و مفصل با خودتون!  لینک های زیر هم مفید هستند، مطالعه بفرمایید.

آیت الله خامنه ای ترور شد!

ترور آیت الله خامنه ای

مصاحبه دیده نشده حضرت آیت الله خامنه ای در سالروز شش تیر

۳ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۰۸:۰۱
پریچهـــــر

ترتیل استاد شاطری

خجالت میکشم

وقتی

تو

صدایت میلرزد

بغضت را نمیتوانی نگه داری

گریه میکنی

خودت را میخوری

و من

خیره خیره

به کلمات پیش رویم زل زده ام

                 وقتی با هم به آیات انذار و عذاب میرسیم!

...............................................

لینک دانلود ترتیل استاد شاطری به تفکیک سی جزء

۶ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۷
پریچهـــــر

این ویدئوی جالب رو ببینید


البته لازمه بگم آوردنش اینجا به معنای تایید و بزرگداشت نمازتسنّن نیست!

(به پیشنهاد استادم) تحلیل خودتان را ازین فیلم ارائه دهید

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۳
پریچهـــــر

امروزم

کولاژی بود از ترجمۀ زبان أجنبی و کمی خوانشِ شعر و غور در دنیای مجازی

آخرشب، بلآخره بعد از یک سال و اندی دست به قلم برده

                   و طرحی زدم بر کاغذ

....................................

پ.ن:

جای یک بیت شعر [...اینجا...] خالیه.

پ.ن2:

ترسی در دلت تولید میشود

وقتی ببینی

از نقش های خوش آب و رنگ قدیمیت، آنقدر "غافل" ماندیی

که خاکِ نشسته بر آن

آستینت را سیاه میکند

(تو خود حدیث مفصل ، بخوان ازین مجمل)

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
پریچهـــــر

تا کنون دقت کرده اید؟

چرا هنگامی که مسابقات بزرگ بین المللی اتفاق می افتد

در بسیاری مواقع همزمان جنگ یا درگیری بزرگی رخ میدهد

آیا این هم زمانی ها تصادفی ست؟

شما قضاوت کنید

در سال 1948 در زمان بازیهای المپیک،  موجودیت اسرائیل اعلام  شد

در سال 1982 در زمان بازیهای جام جهانی فوتبال،  اسرائیل به لبنان حمله کرد

در سال 1992 در زمان بازیهای جام اروپا،  قتل عام مردم بوسنی و هرزگوین اتفاق افتاد

درسال 2006 همزمان با بازیهای جام جهانی فوتبال،  جنگ سی و سه روزۀ اسرائیل علیه لبنان صورت گرفت

در سال 2008 در زمان بازیهای المپیک پکن، روسیه به گرجستان و اسرائیل به غزه حمله کرد

در سال 2010 در طول بازیهای جام جهانی، غزه توسط اسرائیل محاصره شد و این رژیم غاصب به کاروان صلح کمک به غزه حمله کرد

در سال 2012 همزمان با بازیهای المپیک، جنگ و در گیری علیه سوریه آغاز شد

در سال 2014 همزمان با بازیهای جام جهانی فوتبال، گروه تروریستی  داعش  به عراق حمله کرد

آیا این همزمانی ها تصادفی ست؟

برگرفته ازندای یک بسیجی عاشق

۷ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۸
پریچهـــــر

پس از زایمانِ حضرت مریم، در حالیکه ایشان به غذا نیاز داشتند، خداوند درخت خرمای خشک را برایشان پرمیوه قرار داد امّا به ایشان فرمود، بلند شو و درخت را تکان بده؛

فکر میکنم:یعنی خداوند فرصت ها را فراهم میکند واما حکمت او بر این است که انسان باید خودش برخیزد و حرکت کند تا از این فرصتهای الهی بهره مند شود، حتی در ضعف و ناتوانی باید به فراخور حالش حرکتی کند و منتظر نباشد نعمات الهی بی دلیل و بی تلاشِ او به سویش بیایند.

par

۳ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۹
پریچهـــــر

ازگذاشتن این پُست تکراری معذرت میخوام

اما دلیلش اینه امروز داشتم به این عکس ، با دقت نگاه میکردیم

یک سوال ذهنم رو درگیر کرد:

آیا این زن، در این لحظه، آرامش داره؟

بیشتر به عکس نگاه کنید!

داریم چه میکنیم؟!

۵ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۶:۰۲
پریچهـــــر

نمے دانم چطور رنـــــگ چادر مشکــــےِ من مکروه* است....

اما رنگـــ خط چشـــم هایت

که از دور مشکــے بودنش را داد می زند مکروه نیست؟؟

  وآن کفش های وِرنی مشکی،

که بی جوراب میپوشی ، تا  سفیدی پایت را دو چندان کند افسرده ات نمیکند؛

این اندازه که سیاهی مَعجَر من!  

 نمیدانم چطور میشود که بنز کروک مشکی متالیک، آن گوشۀ خیابان، بتو چشمک میزند

اما سیاهی چادر من چشمت را میزند؟!  

  نمے دانم...

دلیل این همه تناقض در گفتار و رفتارت را نمیفهمم

.......................................

پاورقی:*پوشش مشکی برای خانم ها در خانه مکروه است نه در ملاء عام،بلکه برعکس پوشیدن رنگ مشکی چون باعث دفع میشود(نزد نامحرم)مستحب بوده وبه بانوان سفارش شده و در کل، پوشش، هرقدر باعث وقار و دفع نامحرمان شود استحبابش بیشتر است.

با الهام و اقتباس ازدختر مسلمان  روی لینک کلیک کنید

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۵
پریچهـــــر

هرچند بازی به نفع ما تموم نشد اما احساس شکست نمیکنیم و تو! هموطن من ،

که دیشب شادی هاتو به خیابون آوردی، تا نشون بدی هوادار واقعی، کسیه که فقط به نتیجه فکر نمیکنه، و برای بازی خوب، اخلاق ورزشی و تلاش تیمش هم به همون میزان، ارزش قائله،

خوشحالم که خوشحالیلبخند

par

۶ نظر ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۱:۱۰
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات