پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

درها را باز بگذار

او که به رفتن فکر میکند

رفته.

par

........................

 *عنوان: مهدی فرجی

۵ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۴
پریچهـــــر

نه اینکه من و تو طالعمان آوارگیست!

ما راه را اشتباه آمدیم؛

این را آن بهشتِ هزار رنگ ِ همیشه در پیش، میگوید، که هرگز دستمان سرخی سیب هایش را نچید...

...

..

رفتن ما اتفاقِ ناگوارِ کوچکیست

باز میگردیم روزی، روزگار کوچکیست**

par

...................

 فاضل نظری*

کاظم بهمنی**

۵ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۹
پریچهـــــر

تلّ زینبیّه :

کوه بر بلندای تپه ای قامت افراشته باشد

شقّ القمر از سرش گذشته؛

نگران خورشیدیست که اینبار، بر سر نیزه طلوع خواهد کرد!

par

۴ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
پریچهـــــر

هرکس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره...

.

 

۲ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۷
پریچهـــــر

حتی اگر گریه هایمان از خستگی، از گیر و گرفت های زندگیست

همین که در حسینیه ایم

تو اشک ها را بنام خود بزن

و رها کن بقیه را...

.

.

.

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده!*

                             

۳ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۱
پریچهـــــر

فقط خدا میداند

اگر نبودی

چه بودیم!

امام حسین

۸ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
پریچهـــــر

جزوه زبان انگلیسی اخلاق ، از مهدی زمانی : دانلود 

جزوه اخلاق خانواده،( رشته اخلاق اسلامی): دانلود

نظام اخلاق اسلامی: دانلود

علم اخلاق  -کارشناسی: دانلود

۲ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۴
پریچهـــــر

محرم آمد...

.

.

.

۷ نظر ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۱
پریچهـــــر

عصر جمعه است و  اشک میریزی برای مان

آنوقت

 تو را یوسف نام گذاشته ایم

خودمان ، یعقوب!

مسجد جمکران

۴ نظر ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۴
پریچهـــــر

 

یک صحنه ایست، دارد هِی رژه میرود توی ذهنم:

.

هوا سرد بود، ابری؛

یک پالتوی قرمزِ بلند، به تنم.

دست های کوچکم را گرفته بود توی دستش و داشتیم با هم راه میرفتیم در خیابانهای خیس و خلوت شهرِ .

در یکی از پائیزهای اوائل دهۀ هفتاد

بزرگ بود، گرم بود دستهایش، پدر بزرگ...

................................................................................

.

پ.ن:

+درست نمیدانم چند سالی از رفتن پدر بزرگ گذشته، خیلی کوچک بودم؛  یادم می آید آن زمان، عمو جغد بَنِر هم مُرده بود.

بنر را هم دهه ای های من میشناسند؛ سنجاب درستکار کارتون حیوانات.  هِی با خودم میگفتم چقدر درد مشترک داریم من و بنر!

+راستی راستی ما آدم ها چه راحت میمیریم، چه راحت فراموش میشویم، مثل خاطرۀ قطرات باران، از ذهن خیابان.

+درگذشتگان بیهوده قدم در فکر کسی نمیگذارند، تذکری شاید، (شب جمعه است آخر)

آن لحظۀ مرگ عمو جغد را اینجا ببینید.

۶ نظر ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۱
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات