پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرامش» ثبت شده است

جنونیست  جنون عشق!

میشناسی اش، میدانی گریبان گر بگیرد، می‌دَرَد و می‌کِشد و می‌بَرد و می‌کُشد! اصلاً سرکشْ‌مادیانیست که آمده تا زجر بِزاید. امّا چونان سپه سالاری  که با لشکرْرفته و از میدان، تنها، "سپر"،  بازپس آورده باشد، میخواهی وجود پُر جریحه را بیندازی بر پشت این نااهلْ‌مرکب ؛ بگذاری بَرَت دارد و بتازد و برود به آنجا که نباید!

و بعد با آرامشی پیچیده به زجر،  شریک شوی ته ماندۀ جانت را با تیغ های لشکر مقابل.

 

راستی، ابراهیم که میرفت به  آتش،

میدانست گلستان میشود؟

par

.......................................

بعد نوشت:فکر میکنم نمیدانست!

..............................................................................................................................................................................

بعدتر نوشت:

مهم نیست که ابراهیم می دانست یا نمی دانست، مهم آن است که می دانست هرچه او برایش مقدر کند گلستان است!

۱۱ نظر ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۸
پریچهـــــر

این روزها دست هایت زیاد میلرزد، مهرانه میگوید خیلی حساس تر شده ای.

میگوید : تا چیزی میشود پِخّی میزند زیر گریه و انقدر هق هق میکند تا همه مان را کلافه کند.

مهرانه که نمیداند، من هم نمیدانم، شرط میبندم خودت هم ندانی، این روزها، چه ، آرامشت را بر هم زده؟ و آنچه آرامت میکند را دقیقاً باید کجا پی اش بگردی؟مهرانه میگوید، دیشب قرص های آرام بخشت تمام شده بود که بیقراری میکردی و مادر را به گریه انداخته بودی.

و من امروز به خیابان میزنم، به خیابان شلوغ پشتی و راستۀ بازار را میگیرم، صاف، تا در داروخانه.

این روزها فقط دست های تو نیست که زیاد میلرزد، دل من هم قرار ندارد دیگر، و با هر خبری که میشنود از تو،  میلرزد.  میلرزد برایت که وقتی از کوره در میروی، جهنم نکنی خانه را، و برای دستهای مادرت که باید تکّه های استکان را از کجای اتاق جمع کند!میلرزد که وقتی میگیردت این سیکلوتایمیِ لعنتی، باید همه بگردند و از لابلای کیسۀ داروها، از کمد خرت و پرت هات، از توی کابینت، بسته های رنگارنگ قرص هایت را پیدا کنند و بریزی همه را توی حلقت تا دوباره بشوی همان دخترکِ عادیِ سر به راه.

و من حالا از داروخانه بیرون آمده ام و دفترچۀ بیمه ات را میگذارم توی کیف.نفرین به آرامشی که میشود با 6500 تومان خریدش!

par

۹ نظر ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۵
پریچهـــــر

دنیا خاصیتش دویدن است

ونرسیدن

بیخودی نیست که زمین، عمریست میگردد اطراف خود،

.

.

خانه ات هم جایی برای "قرار" ندارد!

............................

پ.ن: قرارم نیست و نایی نیز...

پ.ن2:عکس مربوط به عصارخانه اصفهان است.

par

۷ نظر ۳۱ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۲
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات