پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان غمگین» ثبت شده است

مرد شیشه را پایین کشید، فرمان را چرخاند.

دختری کنار خیابان دست تکان داد. مرد، دنده را خلاص کرد، و یک نیش ترمز گرفت و چند ثانیه بعد شروع کرد به گاز دادن.

دختری که غمگین بود شیشه ماشین را پایین کشید، مرد نگاهش به جلو متمرکز، دنده عوض میکرد، راهنما میزد، دستش را روی بوق میگذاشت، مرد با موسیقی رادیو سر تکان میداد، زیر لب با ترانه خوان میخواند ، مرد ماشین را پشت چراغ قرمز ایستاند و با نگاهش ردّ عابرانی که از جلوی ماشین میگذشتند  را میگرفت و بی تفاوت رها میکرد، مرد آدامس میجوید و دختری که غمگین بود از پنجره، آفتاب بی رمق دم عصر را نگاه میکرد. موسیقی شادتر شده بود، مرد حرکاتش تندتر و دختری که غمگین بود به ساحل دورترین دریاها فکر میکرد. مرد، خوش اخلاق بود و باقی کرایه  را با لبخند پس داد و دختری که غمگین بود به پراکندگی های در هم تنیده فکر میکرد، به تنهایی های پراکنده؛ مثلا ّ خورشید خستۀ عصر که تنها باید میرفت به حرفهایی که هیچکس نفهمیدشان و تنهاییهایی که باز بیشتر شد.

مرد روی ترمز زد و مسافر دیگری سوار شد، به هم سلام کردند و ماشین باز شتاب گرفت. کمی جلوتر دوباره مرد پا روی ترمز گذاشت و به دختری که غمگین بود "بسلامت" گفت.

و دختری که غمگین بود رفت بی آنکه لبخند مرد را دیده باشد.

par

۹ نظر ۱۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات