پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

معجزه هر مرد

زنی ست که به او تکیه میکند

و تو نمیدانی

با چنین عصایی موریانه زده

چطور باید نبوتت را اثبات کنی؟!

۲ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۰
پریچهـــــر

از آن وقتی که گفتم یک دقیقه دیگر بلند میشوم، هفت دقیقه گذشته، یعنی 6دقیقه راهمینجوری، الکی، درست مثل تراشه های مداد کنار دستم، ریختم قاطی آشغالها، دقایقی که میتواند زباله بازیافتی باشد برای دشمن.

خب که چی؟ مینشینم اینجا، هی نظرات را میخوانم،  تایید و حذف میکنم، هی وبلاگهایشان را میبینم که مخاطبانم در چه فضایی سیر میکنند، هی کامنتهای این و آن را جواب میدهم.

که چه بشود؟ که به کجا برسیم؟ اصلاً دنیا اینهمه سوال بی جواب دارد؛ اینهمه حرفِ مهجورِ مسکوتِ بی گوینده! حالا بگذار این چند کامنت هم لابه لای حرفهای این دنیا، بی جواب بیفتد گوشه ای.

گیرم دوسه تا عکس هم از بچه های تکریت و غزه گذاشتیم اینجا و تو هم هزار تا لایک زدی، نه اینکه بد باشد، ...نه!  اما در واقعیت چه؟

انگشت های جاسم را می بُرند، قرآن مُذعَل را چال میکنند، سجادۀ ساجد را لگد میمالند، دخترک ابوزینب را هم غنیمتی برمیدارند. و امّ طالب، در کوچه، آنقدر مشت خورده که نسل یک مسلمان، اینبار، در شکم زنی، نیامده تمام  میشود.

آن ور دنیا هم جهادالنکاح راه می اندازند تا زخمی به جان من و تو افتاده باشد که «رشد میکند به درون».

جام جهانی هم با آن شکوه فراگیرش چنان میخکوبت میکند که جسد برادرت را، یواشکی ، از زیر چشم های خیره ات میگذرانند و تو همچنان روی کاناپۀ روبروی تلویزیون لمیده‌ای و دست در بشقاب تخمه میگردانی!

آنوقت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش دقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقه، من نشسته ام پای لپ تاپم و دارم با اژدهای هزار سر درونم پنجه نرم میکنم که مثلاً چه بگویم بهتر باشد، که عارف تر جلوه کنم! همین 6 دقیقه که هزار گلوله به سمت بچه‌محل های حضرت هادی و فرزند مظلومش شلیک میشود.

دجالی هم میچرخد، اینور و  آنورِ دنیا تخم میگذارد و برای حال آمدنِ جوجه های مریضش نسخۀ شنا در آبهای خلیج فارس میپیچد وداشته های من و تو را ارزن به ارزن، میشمارد و برایش برنامۀ هزار ساله میچیند.

من و تو هم کتاب و دفترهایمان که قرار است گلوله باشند، تفنگ باشند را بستیم، گذاشتیم کنار طاقچه، زل زدیم به این قاب منوّر هزار رنگ؛ تو لایک میکنی، من کامنت ها را جواب میدهم.

پ.ن

راستی میدونید دیروز 24 تیرماه، تولد کدام مرد بود؟

"سیّد علی الحسینی الخامنه ای"

 من تبریک میگویم، اول به خودم

+به توکه فقط نباید تبریک گفت "فَتَبارکَ الله" هم لازم است...

par

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۵
پریچهـــــر

ازگذاشتن این پُست تکراری معذرت میخوام

اما دلیلش اینه امروز داشتم به این عکس ، با دقت نگاه میکردیم

یک سوال ذهنم رو درگیر کرد:

آیا این زن، در این لحظه، آرامش داره؟

بیشتر به عکس نگاه کنید!

داریم چه میکنیم؟!

۵ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۶:۰۲
پریچهـــــر

منتظرم؛ 

چونان پیرمردی،زن مرده

که در پایان روزی کسالت بار

چارپایۀ کهنه اش را میخ میکوبد

درحالیکه

     دو استکان چای

        روی میز

               گذاشته...

.................................................

عید انتظار مبارک15شعبان 1345هجری شمسی

ما و دنیایی که میسازیمش

par

میلاد امام عصر مبارک

........................................................................................................................................................

افراطی ها!

سیب زمینی خورها!

ساندیس خورها!

رای های بی کیفیت!

شهروندان درجه دوم!

دلواپس ها!

متوهم ها!

بی سوادها!

از جای خاص تغذیه شونده ها!

اگر داعش حمله کرد مثل همیشۀ تاریخ، فقط چشم امیدمان به شماست...

سربازها!

تولد فرمانده تان مبارک.

(از پیج شخصی وحید یامین پور)

۶ نظر ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
پریچهـــــر

با عشوه چنان گام برمیدارد که مو بر تنت بایستد، میگوید قصد دارد صحنه را با آتش بکشد، هر چه ابزار از رنگ و سرنگ و نیرنگ در دست هست به کار رفته تا زیباییش در اوج باشد، هرچه ابزار از زنانگی در کف دارد به کار میگیرد تا دلرباتر باشد. با لباسی که انگار نیست، بهتر میشود او را به نمایش گذاشت، اویی ک خلاصه شده به یک بدن، بدنی که  احتمالاً برای ساختنش پول ها رفته؛ چند بار جراحی و چند سال بدنسازی و چند دوره آموزش باید خرج زیادی روی دستشان گذاشته باشد پس باید برای این بازار، این شهر فرنگ، شهر هزار رنگی که راه انداخته اند مشتری جمع کنند.

 

....   لنز دوربین نگاهت را سُر میدهد روی تمام تنش. ببین! ببین! این زیباترین جلوۀ آفرینش است. خوب نگاه کن؛  هیچ قسمتی ازینهمه زیبایی نباید از چشم تو پنهان بماند. ببین! که این دیدن ، آغاز لذیذترینِ لذت هاست برای تو! و برای ما!

 

....   با یک پیچ و تاب شهوانیِ تنش (که مدتهاست آن را در پشت صحنه تمرین کرده) نگاه تو را می اندازد در یک چراگاه. چراگاهی که هرچه بیشتر در آن بچری گرسنه تر میشوی.

 

....  آنقدر مات و مبهوت شدی که حتی درد را حس نمیکنی.

 

درد چشم، این هنگام که بازیگردان چشم تو را میدوزد به این جعبۀ جادو .

 

درد قلب، وقتی با هر نگاه تیری به قلبت برخورد میکند، دردِ جان وقتی که زهرش تمام تو را مسموم میکند.

 

به دیده هایت که رجوع میکنی، چهر ه ای به آن ایده الی در اطرافت ندیدی: "  دختری که قرار است به خواستگاری اش بروی؟ نه!"    "نامزدت؟ نه!"   "همسرت؟ نه!"    و اگر زن باشی، خودت؟ نه!

 .....

آن موهای براق و پر پیچ و تاب، آن مژه های بلند، آن پوست یکدست واکس خورده؟

 

نه.

 

تو به هیچکدام از آنها دستت نمیرسد و در دل میگویی: مگر آن آکتور مرد چه بیش از من دارد که او باید داشته باشد آنچه من ندارم؟

 

و اگر زن باشی خالی میشوی از خودت، کوچک میشوی در خودت و فکر میکنی تو چرا نباید اینقدر دیدنی باشی؟ شاید دست روی دست نگذاری, امکاناتی که داری به کار میگیری تا در این رقابتِ زیبایی عقب نمانی؛ صورتت بوم نقاشی میشود برای طرح هایی که نمیدانی چرا، اما میکشی! کیف دستی ات پر میشود از ابزارهایی که هر روز لایه های بیشتری از واقعیت تو را می پوشانند.

 

تو باید هر روز زیباتر شوی، زیباترین. دست در صورتت میبری، مثل او.

 

زیر تیغ جراح ، لب هایت، گونه هایت، بزرگ میشود، بینی ات کوچک.

موهایت رنگی، مژه ها مصنوعی، چشم ها مزیّن به لنز ؛ تو هی به روز میشوی، تو هی  میدوی، میدوی تا به او برسی.

 

اما یک مشکل هست ؛ او هنوز زیباتر است. آنها همیشه زیباترند؛ هر روز زیباتر میشوند، زیباتر از تو، در این مسابقه دیوانه وار برنده زیباتر است . در این مسابقۀ دیوانه وار، زیباتر برنده است و تو همچنان میدوی تا زیباتر شوی، اما نمیدانی که برای زیباتر بودن باید برنده بود و  همچنان تو میدوی...

 

و اگر مرد باشی، تو نیز دوان خواهی بود، نگاهت، دلت، سلیقه ات، در این بازار رنگ رنگ آواره میشود.

 

و چشمت ازین چریدن ها سیر....هرگز، نمیشود!

 

آری او که به این چراگاه دعوتت کرده، تو را همیشه چرنده میخواهد، تو را دراز گوش میکند که مشتری صحرای بی علفش باشی.

 

بیدار شو! غرق در یک سراب شده ای که هرگز زیر سایۀ درختانش نخواهی آرمید.

 

 

par

۱۳ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۰
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات