پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شخصی» ثبت شده است

نوشتن برای بعضی ها یک ژست است ، برای بعضی ها یک فن

آدمهایی هستند اما، که مینویسند تا زنده بمانند

و تو تصور کن کسی را که نوشتن برایش «ممدّ حیات» باشد؛ که ننویسد اگر، گویی به شماره می افتند نفس هایش

و  تصور کن کسی را که چندیست به تنگی نفس مبتلا گشته و ریه هایش پر است اما، از شوق زندگی

.

.

....حال این روزهایم را برایت گفتم

 .

.....................

+یک روز میگویم چرا بعضی به نوشتن زنده اند

۴ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
پریچهـــــر

صوت ملایم مُصحَف میپیچد میان غُلغُل کتری، سرمای خفیفی از لابلای پتو خزیده روی دست و پات.

تَق تَق، چَق چَق، کمی آنطرف تر دستی دارد استکان میچیند ؛ صاحب دست زیر لب زمزمه میکند.   "بِسم الله" اش مثل همیشه نجیب است، آنقدر که اگر دمدمۀ بی صدای صبح نباشد نمیتوان آن را شنید.

شـُــــــر... استکانها یکی یکی پُر میشوند، صوت مصحف رسیده است به "واقعه"، به «لَوْ نَشَاء جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلَا تَشْکُرُونَ». از شیار چشم های نیمه بازت ردّ ستون بخار را میگیری، از لولۀ کتری تا جایی مبهم در هوا. جهان شبیه یک سمفونی آرام، زمان شبیه دوره گردیست که ارکستر را برگُرده گذارده و عبور میکند از پیش روت.

تنی که گلوله کرده ای زیر پتو را آرام آرام رها میکنی، گرما میدود زیر پوستت، خواب را با همۀ سنگینی کنار زده ای که شریک کرده باشی همۀ حواس پنجگانه ات را در تجربۀ درک  بهشتی زمینی.

میدانی، به گمانم از آیات خدا یکی این باشد که در تاریک روشن صبح، زنی با چادر نمازِ سفیدِ گلدار، دست به موهایت بکشد...

par

سماور مادر

۸ نظر ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۸
پریچهـــــر

یا دَلیلَ المُتِحَیِّرین

این روزها

نمیدانم کدام راه را عوضی رفته ام، کدام در را اشتباه زده ام، که هرچه میروم به خانه ام نمیرسم، و هربار دری به رویم گشوده میشود، آن سوی چارچوب غریبه ایست که با چشم های متعجّبش میپرسد، درست آمده ای؟؟؟!!!

جملۀ گروس این روزها، سخت حکایت حال است: 

"کدام پل در کجای جهان شکسته که هیچکس به خانه اش نمیرسد!"

۲ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۷
پریچهـــــر

امروزم

کولاژی بود از ترجمۀ زبان أجنبی و کمی خوانشِ شعر و غور در دنیای مجازی

آخرشب، بلآخره بعد از یک سال و اندی دست به قلم برده

                   و طرحی زدم بر کاغذ

....................................

پ.ن:

جای یک بیت شعر [...اینجا...] خالیه.

پ.ن2:

ترسی در دلت تولید میشود

وقتی ببینی

از نقش های خوش آب و رنگ قدیمیت، آنقدر "غافل" ماندیی

که خاکِ نشسته بر آن

آستینت را سیاه میکند

(تو خود حدیث مفصل ، بخوان ازین مجمل)

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات