پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عالیجناب» ثبت شده است

گاهی،  کاری که چشم های بی رغبت یک رهگذر با آدم میکند؛   به سالها، لشکر سلم و تور نتواند!

.

.

.

که عالیجنابی بوده باشی

سالهاست لشکرش مرده، دشمن خانه اش را به یغما برده و هنوز دلگرم شمشیریست که زنگارش از پای درآورده!

.....

+نسیمی کافیست اینطور وقت ها، تا ستونهای پوشالیت را بریزاند؛

.....

+ممنون غریبه؛

+مرا کشت تا دوباره به دنیا بیاورم خودم را.

+این نوشته هم بسی نامتجانس اند کلماتش و موسیقی بیربط جملاتش با هم ، زبان حال نگارنده است.

par

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
پریچهـــــر

از ساره:

 

چنین ستبر و مغرور که تویی

شوالیه های سرسختی

بی شک به خانه هاشان باز خواهند گشت

 به شکوه اَرگ ها سوگند

حرف آمدنت

حتی میان

          تَرَک های هر کنگره نیز

         پیچیده بود

آن هنگام که ارتشی بودم، از قیصر و کاووس

  با خورشید طلوع کرد

                       معشوقه ای مبعوث در انگور و می

                       به ظهور ایستاده با تنبور و نی با چشمان عربی،

  که تا در من نگریست

امپراطوری برجای بودم، معزول

عالیجنابی  سپرانداخته

                        با ارتشی که دیگر نداشت

                      با تمام اینها

                       هرگز چنین برنده نبودم...

p.ar

۸ نظر ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۳
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات