پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

جنونیست  جنون عشق!

میشناسی اش، میدانی گریبان گر بگیرد، می‌دَرَد و می‌کِشد و می‌بَرد و می‌کُشد! اصلاً سرکشْ‌مادیانیست که آمده تا زجر بِزاید. امّا چونان سپه سالاری  که با لشکرْرفته و از میدان، تنها، "سپر"،  بازپس آورده باشد، میخواهی وجود پُر جریحه را بیندازی بر پشت این نااهلْ‌مرکب ؛ بگذاری بَرَت دارد و بتازد و برود به آنجا که نباید!

و بعد با آرامشی پیچیده به زجر،  شریک شوی ته ماندۀ جانت را با تیغ های لشکر مقابل.

 

راستی، ابراهیم که میرفت به  آتش،

میدانست گلستان میشود؟

par

.......................................

بعد نوشت:فکر میکنم نمیدانست!

..............................................................................................................................................................................

بعدتر نوشت:

مهم نیست که ابراهیم می دانست یا نمی دانست، مهم آن است که می دانست هرچه او برایش مقدر کند گلستان است!

۱۱ نظر ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۸
پریچهـــــر

نهایتاً... من اشلی هستم، تو اسکارلت اوهارا، اینجا بشود امریکای دوپاره. من دکتر ژیگوا هستم، تو لارا، این جا بشود روسیۀ انقلابی. آخرش میگویم "عشق اگر خوش عاقبت بود که راه نمیکشید به سینما".

-دکتر داتیس-

.

..................

*یغما گلرویی:  -مگر تو با ما بودی-

۶ نظر ۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۴
پریچهـــــر

بگذار لرزه نگارها کارشان را بکنند

و دانشمندان جوان

تکه های خشت را نمونه بردارند

کمی آنطرف تر اما

سالخورده مَردی/ فکرمیکند:

"شکوه فروپاشیدۀ اَرگی

میتواند

از بی مبالاتی شاپرکی باشد، بازیگوش

که لحظه ای بر شاه نشین بارو نشسته و بعد پریده باشد بی هوا

و اینگونه

      فرو ریخته باشد، دلِ بنا

                        به لَمحِه ای"

par

۳ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۵
پریچهـــــر

در این روزهای دم کرده

گاه

یاد شدن توسط برخی دوستان

نسیمی ست، مَلَس.

(کاراکتر لبخند به لب)

.

.

.

بعد از دو سال بیخبری

یعنی پریروز

یک حس خوبی در رگهایم دویده

...................

کاملاً بیربط نوشت:

گاهی هم عمر برای توَهمّی میرود، توهّم.

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۰
پریچهـــــر

اینکه او

که دوستش داری

با تو نباشد

چیز جدیدی نیست

.

.

.اما گاهی

آنکه دوستت دارد هم

روی بر میگیرد!

par

........................................

+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر   ولی به بخت من امشب سحر نمیآید

۴ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹
پریچهـــــر

یک قاعدۀ حقوقی هست که سفاهت را از موانع صحت معامله میداند؛

سِفه یعنی عدم رشد و شخص سفیه اهلیت ورود به معاملات را ندارد.

داشتم فکر میکردم

معاملات دیگری هم هست، اعمالی که به اقتضای خود نیازمند میزان بالاتری از رشد هستند؛ و اگر رشد نکرده باشی، اگر سفیه مانده باشی، قطعاً جز "خسران" تحصیل نخواهی نمود.استادی میفرماید: «حواستان باشد در زندگی چه میخرید، چه میفروشید، بدانید چه میدهید ، چه میگیرید»

دنیا عجیب موجودیست، هم خودش بازار است، هم خریدار، هم فروشنده. غفلت کرده باشی مالُ التّجاره ات را به فنا میبرد و تو مانده ای و سرابی که فکر میکردی "سود" است.فکر کن، گنج تو، تنها سرمایه ات، عمرت را بهر تحصیل چه میدهی؟ مبادا آنچه میخری کالای پِرت و بی بهایِ این مکّاره تاجر باشد!

به هرحال فرق سفیه و رشید(رشدیافته) در معامله آشکار میشود.

تلنگری بود اول به خودم

خواهر کوچک همه شما.

............................................

تا حدودی بیربط نوشت:

عشق مثل امواج فراصوت، در اطراف ما هست؛ شنیدنش "گوش" میخواهد.

par

۱۲ نظر ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۱
پریچهـــــر

کاش میدانستم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...

.

.

.

روزگاری هم بود که فکر میکردم باید "بمانی تا عشق، خود، سراغت را بگیرد"!

par

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

سلام دوستانِ خوبم، انشالله که حالتون خوبه

تصمیمِ حقیر بر اینه در این روزهای مبارک، شاد بنویسم؛ پس فعلاً این پست با چند عاشقانه، به افتخار دلدادگی ها، پیشکش

...................................

چه شیرینی...

جهان را چونان نقشه ای

تا میکنی

و در جیب کناریت میگذاری

حالا:

1/ تو ماندی و من

2/تو ماندی و حل میشوم درتو، کم کم

3/فقط تو ماندی

              ***

اینک

جهانی مقابلم ایستاده

              با مُشتی نبات، در جیب دیگرش

....................................

چه صمیمی با تو...

حالاحس میکنم

کودکی دست مرا گرفته

              دست دلم را

یا شاید

      دلی

         مرا کودک میکند

....................................

خانُمانه...

آن مرد آمد

با تصویری به هیبت سپه سالاران

و چشمانی

به شیطنت کودکان...

par

۶ نظر ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

عدل

خانه ای کاهگلی در قاسم آباد

یا اتاقی مبله/ درهریک از برج های شیکاگو

فرقی نمیکند

پنجره را که باز کنی

                تمام اکسیژن زمین را

                                  به خانه ات خواهی برد

و به عشق اگر راه دهی

می آید/ همچون مِه در خانه ات/ لا به لای تمام اشیاء ، تمام فکرها مینشیند

هم خانه ات میشود/گَرد میگرد/ چای را دم، رختخواب را پهن!

                                                    لبخند میزند

فقط کافیست

با نگاه غیر مسلّح/ به سراغ ماه بروی

تا دست ها را بالا برده

                       تکان دهد برایت...

par

شهریور1389

....................................................................................................................................

بیربط.ن:

نگرانم، نگران کشورم ، مردُمم

از سخنان چند پهلو و حاشیه دارِ دیروز رئیس جمهور متاسفم!

۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۴
پریچهـــــر

تقدیم به مادربزرگ های خوبِ ما .

عشق یعنی کسی تو خونه هست که یادش نمیره هر روز صبح، گلدونا رو آب بده .

عشق یعنی برای تو و دیگران همیشه یه خونه هست که چراغش روشنه، که خونۀ امیدته .

عشق یعنی صبح، وقتی همه خوابند، یکی بیداره، یکی رفته واسه همه نون تازه بگیره

۲ نظر ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۹
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات