پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چله نشینی» ثبت شده است

به مناسبت شروع ماه ذی القعده، بهار چله نشینی این مطلب را اول میگذارم، فایل زیر را گوش کنید حتما

.......     .....      ..........    ........  ..... ......    .......

یکی از مخاطبین محترم این وبلاگ لطف کرده و یادداشت "رخوت" (اینجا را در یک فایل صوتی با لحنی گیرا دکلمه کرده اند؛ از این اقدام شان خیلی خیلی متشکرم، کاریست بسیار شنیدنی و زیبا...

دانلود فایل

94/17/05

________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________

 چلّه ما امسال، کلیک کنید

۵ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۱
پریچهـــــر

این ذی القعده گذشت، این "واعَدْنا..."  هم.

...

دیشب بود که تقویم را بازکرده بودم و یک هویی چسبیده بود نگاهم به حروف عربی کنارصفحه !

 ذی القعده دارد آخرین نَفَس هایش را میزند،، "واعَدْنا..." در راه است، موسِم موسایی شدن بوده و دست به دامانش به طور رفتن، در خلوت ماندن و با پیغام برگشتن ، ساعت من اما خواب ماند!   

و حالا در ولولۀ وهم ها و  ولع ها این چلّه هم حِله اش را دارد جمع میکند کم کم؛ حالی از کودکی هایم دست داد، آن زمان که     بی بی جان می آمد خانه مان، دیر می آمد که زود برود ،   رفتنش را نمیخواستم، جای خالیش را تاب نداشتم، کفش هایش را قایم میکردم یک جای عجیب و غریبی تا بماند، بعد مینشست مرا مینشاند  روبرو  و میگفت جای کفش ها را که خودم بلدم اما تو خودت بگو تا کی میشود بمانم آخر؟ رفتنی باید برود...

و بعد صبح خیلی زود ، وقتی در خواب بودم، سفر-بُنّه اش را که  همیشه یک کیف زنانۀ کوچک و سبک بود جمع میکرد و میرفت و چند ساعتی بعد، وقتی آفتاب میرسید روی صورتم، وقتی بیخبری شب را کنار میزدم از روم ، تازه میفهمیدم چه به روزم آمده، دیگر من میماندم و گریه و آن جای خالی کُشنده؛ هِی خودم را سرزنش میکردم که چرا خواب ماندم،

چرا خواب ماندم؟

چرا  خواب ماندم؟

.

انگار این رسم محکمِ دیرین استثنا ندارد، کوچک و بزرگ نمیشناسد، این ور  و  آن ورِ جهان فرقی نمیکند برایش؛

انگار عقد "خواب و حسرت" را در آسمانها بسته اند.

سجلّ اولی را بگشایی نام دومی در پسینْ برگ آن خوش نشسته؛ دومی را بخواهی بشناسی باید بگردی دنبال اولی.

.....

*فاضل نظری

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۵
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات