پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

تحلیل شما دراین باره چیه؟

۲۶ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۰
پریچهـــــر
۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۳۷
پریچهـــــر

... میرسیم نزدیک به نقطۀ صفر مرزی، شهری در غربی ترین نقطۀ ایران.حدود یازدهِ شب رسیدیم، هوا ملس بود و خوشایند. از پشت دیوار حیاط ها، درختان نخل، قد افراشته، نگاهت را به سمت آسمان نشانه میگیرد. ما را درخانه ای محلی اسکان دادند، خانه ای ساده و تمییز به سبک خانه های شهرستانی، با حیاط و زیر زمین.

برای ما پایتخت نشین ها که به زندگی در آپارتمانهای قوطی کبریتی عادت داریم این خانه ها حکم دفتر خاطراتی را دارد که با عبور از هر اتاق و ایوانش گویی خاطرات کودکی را ورق میزنی. دختر این خانه فاطمه نام دارد، دختری دوست داشتنی با موهای خیلی مشکی و چهره اصیل کُردی. فاطمه کارشناس ارشد شیمیست و کمی لهجه دارد، اگر خودش را معرفی نکند، آنقدر خاکیست که فکر میکنی فقط بچه کشاورزیست، مرزنشین! با فاطمه گفتگو کردیم، با صمیمیت برایمان از مهران گفت، از فصل بارش ملخ،  ناخن فرسودۀ پدر،  استاد کرمانیِ تهران زده اش، ازینکه دخترهای مهران زیاد آرایش نمیکنند. فاطمه که حرف میزد داشتم فکر میکردم شباهتی ندارد به اکثر دخترهایی که من میشناسم.

چقدر با صفا بود این دختر...

        par

۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۱
پریچهـــــر

دلم عجیب رفتن میخواد

دیگه هیچ چیز جدید نیست، هرچه از آش دَرهم این دنیا خوردم همه یک طعم داشت

دنیا حرفی برای گفتن نداره، ما زیادی جدی گرفتیمش

اوفقط یه سایه است، سایۀ فتّانه ای ، که عشوه ریزان، انقدر پیش چشم ما میرقصه و میرقصه  تا خورشید رو فراموش کنیم و آرزوها فقط حقیقت رو به تاخیر میندازن

.................................................................

قصۀ مجذوب ها:

مثل اسب عصاری دور دنیا میچرخند ، مثل کبک سر در برف غفلت ، مثل طاووس، مستِ یک وهم!

مثل مار به خودم میپیچم...

ولی

این دنیا انسان کم داره

.

.

.

همون بهتر که رفتنی باشم

.........................

چرا نمیرسیم؟

par

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۹
پریچهـــــر

با عشوه چنان گام برمیدارد که مو بر تنت بایستد، میگوید قصد دارد صحنه را با آتش بکشد، هر چه ابزار از رنگ و سرنگ و نیرنگ در دست هست به کار رفته تا زیباییش در اوج باشد، هرچه ابزار از زنانگی در کف دارد به کار میگیرد تا دلرباتر باشد. با لباسی که انگار نیست، بهتر میشود او را به نمایش گذاشت، اویی ک خلاصه شده به یک بدن، بدنی که  احتمالاً برای ساختنش پول ها رفته؛ چند بار جراحی و چند سال بدنسازی و چند دوره آموزش باید خرج زیادی روی دستشان گذاشته باشد پس باید برای این بازار، این شهر فرنگ، شهر هزار رنگی که راه انداخته اند مشتری جمع کنند.

 

....   لنز دوربین نگاهت را سُر میدهد روی تمام تنش. ببین! ببین! این زیباترین جلوۀ آفرینش است. خوب نگاه کن؛  هیچ قسمتی ازینهمه زیبایی نباید از چشم تو پنهان بماند. ببین! که این دیدن ، آغاز لذیذترینِ لذت هاست برای تو! و برای ما!

 

....   با یک پیچ و تاب شهوانیِ تنش (که مدتهاست آن را در پشت صحنه تمرین کرده) نگاه تو را می اندازد در یک چراگاه. چراگاهی که هرچه بیشتر در آن بچری گرسنه تر میشوی.

 

....  آنقدر مات و مبهوت شدی که حتی درد را حس نمیکنی.

 

درد چشم، این هنگام که بازیگردان چشم تو را میدوزد به این جعبۀ جادو .

 

درد قلب، وقتی با هر نگاه تیری به قلبت برخورد میکند، دردِ جان وقتی که زهرش تمام تو را مسموم میکند.

 

به دیده هایت که رجوع میکنی، چهر ه ای به آن ایده الی در اطرافت ندیدی: "  دختری که قرار است به خواستگاری اش بروی؟ نه!"    "نامزدت؟ نه!"   "همسرت؟ نه!"    و اگر زن باشی، خودت؟ نه!

 .....

آن موهای براق و پر پیچ و تاب، آن مژه های بلند، آن پوست یکدست واکس خورده؟

 

نه.

 

تو به هیچکدام از آنها دستت نمیرسد و در دل میگویی: مگر آن آکتور مرد چه بیش از من دارد که او باید داشته باشد آنچه من ندارم؟

 

و اگر زن باشی خالی میشوی از خودت، کوچک میشوی در خودت و فکر میکنی تو چرا نباید اینقدر دیدنی باشی؟ شاید دست روی دست نگذاری, امکاناتی که داری به کار میگیری تا در این رقابتِ زیبایی عقب نمانی؛ صورتت بوم نقاشی میشود برای طرح هایی که نمیدانی چرا، اما میکشی! کیف دستی ات پر میشود از ابزارهایی که هر روز لایه های بیشتری از واقعیت تو را می پوشانند.

 

تو باید هر روز زیباتر شوی، زیباترین. دست در صورتت میبری، مثل او.

 

زیر تیغ جراح ، لب هایت، گونه هایت، بزرگ میشود، بینی ات کوچک.

موهایت رنگی، مژه ها مصنوعی، چشم ها مزیّن به لنز ؛ تو هی به روز میشوی، تو هی  میدوی، میدوی تا به او برسی.

 

اما یک مشکل هست ؛ او هنوز زیباتر است. آنها همیشه زیباترند؛ هر روز زیباتر میشوند، زیباتر از تو، در این مسابقه دیوانه وار برنده زیباتر است . در این مسابقۀ دیوانه وار، زیباتر برنده است و تو همچنان میدوی تا زیباتر شوی، اما نمیدانی که برای زیباتر بودن باید برنده بود و  همچنان تو میدوی...

 

و اگر مرد باشی، تو نیز دوان خواهی بود، نگاهت، دلت، سلیقه ات، در این بازار رنگ رنگ آواره میشود.

 

و چشمت ازین چریدن ها سیر....هرگز، نمیشود!

 

آری او که به این چراگاه دعوتت کرده، تو را همیشه چرنده میخواهد، تو را دراز گوش میکند که مشتری صحرای بی علفش باشی.

 

بیدار شو! غرق در یک سراب شده ای که هرگز زیر سایۀ درختانش نخواهی آرمید.

 

 

par

۱۳ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۰
پریچهـــــر

اصلاً بگذار برگردیم به آن روز

تو از پشت پنجره عاشق شدی مگر نه؟

۵ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۲
پریچهـــــر

گفت: سفر حسین که میروی تشنه باش و شکمت را از لذائذ اطعمه تهی بدار و أشربه را از گلویت دریغ!

گفتم: ادا میکنم.

سفر آغاز شد و هنوز ثلثی از روز نگذشته بود که تاب اندکی تشنگی نیاوردم و عهد شکستم

گفتم تحمل عطش بسیار سخت است اما خواهش شکم را میتوان تاب آورد؛ لب فرو بستم تا شبیه ارباب شوم

.

و روز به نیمه نرسیده بود که پیمانۀ طاقت به سر رسید و باز... عهد... شکست!

می اندیشیدم: وای بر اطفال کاروان حسین!       

 par

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۶
پریچهـــــر

شب قبل از رفتن، دوستان حرفهایی میزدند:

دل پاک داری برایم دعا کن

لیاقت داشتی ، من نداشتم

چه زود سیم اتصالت با خدا وصل شد

                                  و حرفهایی ازین دست!

.

.

.

.

. 

إِنَّ اللَّهَ عَلِیمُ  بِذَاتِ الصُّدُور...

(تنها خدا به آنچه در دلها میگذرد آگاه است)

............................

پی نوشت:

    شاعر میگوید:                                                         میگویم: 

"کاش این مردم هم                                                           "شکر؛ این مردم هم

دانه های دلشان پیدا بود"                                                  دانه های دلشان پیدا نیست..."

                       

 

        par

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۰
پریچهـــــر

برگشتم، آرام، بیصدا، با دلی که دیگر نداشتم

  محمد امین به استقبال آمد؛ به خانه که رسیدیم اذان صبح میوزید...

 par

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۲
پریچهـــــر

سلام عازم کربلا هستم و آتشفشانی از واژه در گلویم خاموش!

خسته ام

دعا کنید ازمن، چیزی باز نیاید

............

همین

par

۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۱۷
پریچهـــــر

کوچکیم ، مثل...

        فقط لحظه ای بیندیش... 

        چراییِ بودنت را؟!

  par

۳ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۰۱
پریچهـــــر

توبه

.........

روزنامه اش را خواند

دوش بعد از ظهرش،

چایی اش را نوشید

دستانش را شست

در آینه نگاه کرد

و یک تصمیم تازه گرفت...

par

۲ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۴۳
پریچهـــــر

حرکت کن

مثل سرباز

بایست

مثل سرباز

بنشین

مثل سرباز

بخور

مثل سرباز

بخوان

مثل سرباز

برو

مثل سرباز

بمیر

مثل سرباز

.......................

 زندگی سهل ممتنعی ست

+همه سرباز به دنیا می آییم!

!par

۱۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۶
پریچهـــــر

یکم اردیبهشت سالروز درگذشت سهراب سپهری ، اقبال لاهوری ، بانو امّ کلثوم ، وهمچنین روز بزرگداشت شیخ اجل سعدی شیرازیست.

.

..

.

به خاطرم میاد پنج سال پیش درست در همین روز نشریه ما(نقطه سرخط) در دانشکده هنر و علوم انسانی فارسان توقیف شد

........

(عجب زود گذشت، کسی گذر عمر را احساس میکند آیا؟)

۳ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۴۸
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات