پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۹
پریچهـــــر

بگذار لرزه نگارها کارشان را بکنند

و دانشمندان جوان

تکه های خشت را نمونه بردارند

کمی آنطرف تر اما

سالخورده مَردی/ فکرمیکند:

"شکوه فروپاشیدۀ اَرگی

میتواند

از بی مبالاتی شاپرکی باشد، بازیگوش

که لحظه ای بر شاه نشین بارو نشسته و بعد پریده باشد بی هوا

و اینگونه

      فرو ریخته باشد، دلِ بنا

                        به لَمحِه ای"

par

۳ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۵
پریچهـــــر

این ذی القعده گذشت، این "واعَدْنا..."  هم.

...

دیشب بود که تقویم را بازکرده بودم و یک هویی چسبیده بود نگاهم به حروف عربی کنارصفحه !

 ذی القعده دارد آخرین نَفَس هایش را میزند،، "واعَدْنا..." در راه است، موسِم موسایی شدن بوده و دست به دامانش به طور رفتن، در خلوت ماندن و با پیغام برگشتن ، ساعت من اما خواب ماند!   

و حالا در ولولۀ وهم ها و  ولع ها این چلّه هم حِله اش را دارد جمع میکند کم کم؛ حالی از کودکی هایم دست داد، آن زمان که     بی بی جان می آمد خانه مان، دیر می آمد که زود برود ،   رفتنش را نمیخواستم، جای خالیش را تاب نداشتم، کفش هایش را قایم میکردم یک جای عجیب و غریبی تا بماند، بعد مینشست مرا مینشاند  روبرو  و میگفت جای کفش ها را که خودم بلدم اما تو خودت بگو تا کی میشود بمانم آخر؟ رفتنی باید برود...

و بعد صبح خیلی زود ، وقتی در خواب بودم، سفر-بُنّه اش را که  همیشه یک کیف زنانۀ کوچک و سبک بود جمع میکرد و میرفت و چند ساعتی بعد، وقتی آفتاب میرسید روی صورتم، وقتی بیخبری شب را کنار میزدم از روم ، تازه میفهمیدم چه به روزم آمده، دیگر من میماندم و گریه و آن جای خالی کُشنده؛ هِی خودم را سرزنش میکردم که چرا خواب ماندم،

چرا خواب ماندم؟

چرا  خواب ماندم؟

.

انگار این رسم محکمِ دیرین استثنا ندارد، کوچک و بزرگ نمیشناسد، این ور  و  آن ورِ جهان فرقی نمیکند برایش؛

انگار عقد "خواب و حسرت" را در آسمانها بسته اند.

سجلّ اولی را بگشایی نام دومی در پسینْ برگ آن خوش نشسته؛ دومی را بخواهی بشناسی باید بگردی دنبال اولی.

.....

*فاضل نظری

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۵
پریچهـــــر

گاه

او که در نخستین پله ها

 خالی کرده زیر پایت را

.

.

نامرد نیست

دور اندیشْ رفیقیست

که سقوطت را

           از بام

                   تاب ندارد...

par

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۸
پریچهـــــر

به عادت سالهای دور، هرگاه بخواهم چیزی بنویسم، مینشینم پشت میز کارم، اول هرچه رویش هست جمع میکنم میگذارم گوشه ای، بعد ساکت میشوم تا دلم دست بکار شود، دست به جیب! و تازه هایش را بگذارد روی میز برایم.

تازگی ها به یک شباهت پِی برده ام بین این دوتا؛ بین میز و دل!

اینکه دل هم مثل همین میز است، شلوغ پلوغ باشد اگر ،  نمیشود رویش حساب کرد، رویش نوشت.

دل اگر مثل یک میز کارِ شلخته، پُر باشد از اینها و آنها، از ایشان و آنان، آنقدر گیج و عصبی ات میکند، آنقدر در همهمۀ وهم هایش معطلّت میگذارد تا کلافه و دست از پا درازتر، از کنارش بلند شوی و بروی دنبال یک صندلی دیگر، در جایی دیگر.

دل ، شلوغ پلوغ باشد اگر  ، هیچی از تویش در نمی آید؛ هیچی.

................

+باور کنید آمده بودم چیز دیگری بنویسم، نمیدانم چرا این شد؛  آمده بودم از اربعین و ساعتی که خواب ماند بنویسم؛ نمیدانم سروکلّۀ دل از کجایش پیدا شد؟!

par

۶ نظر ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۸
پریچهـــــر

مادر میگفت فشار درس است؛  مادر بزرگ: جنّ و پری دارد این خانه، یحتمل همانها لمسش کرده اند.

مشاور مدرسه هم تشخیصش این بود که بحران بلوغ است؛

بعدها روانشناس دانشگاهمان گفت سندرم فارغ التحصیلی ست.

روانپزشک هم چیز جدیدی نفهمید، همان اختلال فلان غدّه و ترشحات بهمان هورمون؛ و کیسه کیسه برایم قرص نوشت؛

روانکاو هم میخواست تا در زیر و زِبَر لایه های پنهانی وجودم شاید چیزی بیابد.

آن اواخر حکیم هم افاضه کرده بود اختلاط امزجه است و غلبه سودا بر صفرا.

اما من مریض بودم هنوز

آنقدر که بلاخره مُردَم.

در قبر، مورچه ای که مأمور جویدن مغزم بود، با خشم در گوشم گفت: احمق! مگر نخوانده بودی «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ؟

...........

+سلام. این مطلب را همینطوری بی ویرایش و تصحیح گذاشتم اینجا+شاید یک وقتی ویرایش شود

+من هنوز کاملاً نمردم، این تشخیص یک پزشک است!

+ بیندیشیم

par

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۲
پریچهـــــر

روزی

چشم باز کنی

(و خورشید تو، فقط سایه ای بوده باشد یا مثلاً یک نقش کودکانه، بر سینۀ دیوار)

یوم الحسرت در راه است...

par

+ ، تکرار میکنم خودم را، از بی حرفیست؛ که این بیخود از تکثیر  وامانده.

+ بر من خرده مگیر!  مگیر، مگیر...

۸ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
پریچهـــــر

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۹
پریچهـــــر

کسانی که امسال کادو گرفتن! سال دیگه کادو نگیرن صلوات...چشمک

۳ نظر ۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۴
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات