پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

جملات ناب فیلم سینمایی

از سایتtime

.

.

.

۳ نظر ۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
پریچهـــــر

.

.

شکر خدا که علی  را به ما داد؛ علی(ع) که جمع اضداد است که شجاعت و لطافت، سخت کوشی و قناعت، و حیا و صراحت اش در حدود درک یک ذهن نمیگنجد.

علی ، زاهدی بود که زنان جوان را سلام نمیداد، مبادا کدورتی بر جان پاکش بنشیند. علی اینطورها مردِ مردستان شد، علی شد.

.

.

آقایی که شما باشید! خدا میداند به شعور و پاکی برادران مومنم شکّی ندارم ، اما حقیقتیست لغزنده بودن زمینی که در فاصلۀ بین دو نامحرم است؛ آنچنان گِلی  دارد که شیران و پیلان بر آن لغزیده اند. که علی(ع)، آن ستون هستی از آن حذر داشت!

آقایی که شما باشید! به این خانه آمدید قدمتان بروی چشم، و چشمتان بی بلا  انشالله

اما قدم فراتر از مرزهایی که نباید، نگذارید.

اینجا مخاطبتان "اول شخص جمع" است و "پیام خصوصی" برای کسی که نمیشناسید معنایی ندارد(مگر به اضطرار).

نویسندۀ این سطور ، همچنین از "مزاح و مزه پرانی و  بذله گویی" با مردان نامحرم، بیزار است؛ که نه فقط حقیر بلکه حضرت خالق -تعالی- چنین سلوک را خوش نمیدارد.

.

شکر خدا که علی را داریم تا زندگی بی نظیرش سرمشق دفترهایمان باشد.

حرف دیگری ندارم، دعای مهربانترین مادر چراغ راهتان.

 

یاحق.

۲۰ نظر ۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
پریچهـــــر

اهل این حوالی نیستم، مادرم میگفت.

آمده ام که نمانم ، که  بروم اصلاً؛ سالهاست دارم میدوم که از ماندن فرار کرده باشم اما هنوز همینجام!

شبیه اهالی این حوالی  اهلی شده ام گویی؛  و دیگر، رفتنم همان در "ماندن" بودن است.

.

مادرم عروس کاجها بود و میگفت: «یا شناسنامه ات را عوض کن، یا پیِ شَهرت بگرد.»

و من دنبال کفشی ام تازگی ها، که پایم را نزند و رفیق سفر باشد.

نمیدانی،

بخدا نمیدانی ،چه دشوار است بستن این چمدان !

.....

یاحق.

۱۰ نظر ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
پریچهـــــر

گاهی،  کاری که چشم های بی رغبت یک رهگذر با آدم میکند؛   به سالها، لشکر سلم و تور نتواند!

.

.

.

که عالیجنابی بوده باشی

سالهاست لشکرش مرده، دشمن خانه اش را به یغما برده و هنوز دلگرم شمشیریست که زنگارش از پای درآورده!

.....

+نسیمی کافیست اینطور وقت ها، تا ستونهای پوشالیت را بریزاند؛

.....

+ممنون غریبه؛

+مرا کشت تا دوباره به دنیا بیاورم خودم را.

+این نوشته هم بسی نامتجانس اند کلماتش و موسیقی بیربط جملاتش با هم ، زبان حال نگارنده است.

par

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
پریچهـــــر

قضاوت نمودن دیگران، قبل از هر چیز، ورودی های ذهن خودِ ما را به روی دانش بیشتر میبندد

.

برای قضاوت عجله نکنیم تا از آگاهیِ بیشتر محروم نباشیم!

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۱
پریچهـــــر

نمیدانم چطوری هاست؟ ما آدم ها انگار از هر چیزی قدیمی اش را بیشتر دوست میداریم. انگار چیزهایی که به حس مان مربوط میشود یا میشده را همانطوری بکر و دست نخورده میخواهیم، همانطوری مثل روز اولش.

مثلاً استکانهای کمرباریک قدیمی که خاطرۀ دم عصر و دست های پدربزرگ را زنده میکند برایمان، دوست تر میداریم تا  یک سِت قهوه خوریِ شکلاتی رنگِ به روز. یا مثلاً کاغذهای زرد و قدیمی کتاب شعری که ده سال پیش میخواندیم ترجیح دارد برایمان بر جلد و شیرازۀ اعلای چاپ جدید ؛ فکر میکنم وبلاگ هم یکی از همان جاهاست، انگار ندانسته و نخواسته ، آن وبلاگهایی را که دوست میداریم ، که دوست میداشتیم، همانطور با همان شکل و شمایل قدیمی اش میخواهیم، مثل وبلاگ قدیمی من که هرچند گفته ام تعطیل است، هرچند گفته ام آنجا نمینویسم دیگر،  و اینجا را نشانی داده ام اما هنوز تعداد بازدیدکننده هایش ده ها برابر اینجاست.

خلاصه که چیز عجیبیست این اُنس و نوستالژی! مخصوص این دنیا هم نیست ، در آن جهان دیگر هم   با همین نوستالژی هایش محشور میشود آدم، با هرآنچه انس داشته ای یا لا اقل فکر و جانت مأنوس بوده، آن را که باهاش در دنیا بوده ای را ( مومن باشی اگر) شفاعت میکنی، و...

خلاصه اینکه چیز عجیبیست این اُنس، چیزی شبیه شمشیری دولبه...

.................................

+آین نوشته انگار آهنگ کلماتش شاد است، بی شباهت به همیشه، آخر صبح به دنیا آمدند این کلمات ، صبح انگار دنیا میدود، همه میدوند حتی واژه!

+این نوشته هم اُنس زدایی کرد با متفاوت بودنش!

۱۱ نظر ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۹
پریچهـــــر

«بِسم الّلهِ الرَّحمَنِ الرَّحیِم»

نوشتن ذوق میخواهد،درست. ولی ذوق که نیست فقط ،  چشم هم لازم است؛ با چشم های بسته اگر نوشتی، بلدی نابلد را میمانی که میبرد خود و اهلش را به ناکجا... شاید به دوزخ...

...........................................................................................................................................

بیربط نوشت:

"کاظم بهمنی" چه لطیف گفته در "عطارد" :

در نگاه اول عطارد تنها نام نزدیک ترین سیاره به خورشید است.

سیاره ای کوچک اما سنگین که بیش از همه سیارات به دور خورشید میگردد و برخلاف همه به او پشت نمیکند، بطوری که وقتی نیمۀ رو به خورشیدش گرمای شدید را تجربه میکند، نیمه دیگرش بسیار سرد است.

عطارد طبق آخرین بررسی های اختر شنایسی، خودش ماه یکی از سیارات دیگر بوده است اما گرفتار جاذبه ی خورشید میشود و ماه بودنش را فراموش میکند تا به دور خورشید بگردد!

ضمناً عطارد ماه ندارد! گوی در این منظومه عطارد فقط خورشید را دارد!

(هرچه سیارات از خورشید دورتر میشوند به تناسب اندازه ی شان تعداد ماههایشان بیشتر میشود آنچنان که عطارد ماه ندارد و نپتون که آخرین سیاره منظومه شمسی است سیزده ماه دارد)

منظومه شمسی تابلویی ست جامع و شگفت از اصیل ترین پیشامد بشری ؛ یعنی عشق که مفاهیمی چون کوچکی و بزرگی، دوری و نزدیکی، سردی و گرمی، جاذب و مجذوب بودن، حقیقی و مجاز بودن و... را در آن میتوان به نظاره نشست و من به راستگویی نقاشی شهادت میدهم که فرموده است: «إنَّ فی السَّمَواتِ و الأرض لاَیات لِلمؤمِنین»

                                                                                     آیه 3 سوره جاثیه

به درستی که در آسمان ها و زمین نشانه هایی ست برای کسانی که ایمان آورده اند...

۵ نظر ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
پریچهـــــر
۴ نظر ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۴:۳۷
پریچهـــــر

یوسف؟!!!

نه

برای نامیدنت!

یعقوب بهتر است


آخر، عصرهای جمعه

کی برای کی گریه میکند؟
 
....................
امروز دوشنبه است، اصلاً میخواهم وسط هفته  یادش کنم، تعجب دارد؟؟؟
par

۱۷ نظر ۱۳ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۴
پریچهـــــر

کنار خیابان ایستاده باشی، یک ماشینی بیاید، بی هوا، بگذرد از پیش روت، چرخ هایش با شیطنتی تمام لیز بخورند بر خیابان و قیــــــــــــــژژژژ، ...

بعد
قطرات آبی که جا خوش کرده باشد گوشۀ چادرت...
 
سلام
اولین باران پائیزی که می آید، پرندگان ، کجا پناه میگیرند؟ زنانِ شالیزارها چه آوازی را زمزمه میکنند؟ شاعران جهان کدام شعر را میچکانند روی دفترشان؟
 
تو خود، بی چتر ترین حرف های روزگار را در سطرهای زیر بخوان:
.............................
...................
.............................
.....................
.

راستی، تا بحال گوش سپرده ای به صدای پای ماشین ها روی خیابانِ بعد از باران؟
خشن نیست دیگر، بَم نیست، یک شالاپ شلوپی، یک قیژ قیژِ خاصی دارد، ردّی نمی اندازد، زخمی نمیزند به تن جاده، نرم است دیگر.
سرت را درد نیاورم، میخواهم بگویم انگار رحمت خدا  خودی که  نشان میدهد، بیشتر که  می آید به چشم، _ شعور چرخ ماشینها از بعضی مان بیشتر است_ نرم تر میشوند، مهربانتر.
 par
......................
من نوشته هایم را بی تصحیح میگذارم اینجا، بی ویرایش؛ تو به بزرگی خودت ببخش!
۱ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
پریچهـــــر

.

.

.

چشمان تو را وقتی ندیده ام

چگونه بدانم شراب چیست؟!

par


کتاب جرعه ای از صهبای حج : از آیت الله جوادی آملی

دانلود

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۱:۳۶
پریچهـــــر

هم دعا کن گره  از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 

پیلۀ رنجِ من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق

...

..

.

که بهاری نشسته در سینه ات باشد، منتظر ، همینطور خیره خیره با چشم های معصومش نگاهت کند، که یعنی تنگ است اینجا، یک کاری بکن.

هیچ از دستت برنیاید.

 نشسته باشی  ، خیلی آرام ، روبروی آینه، خیره به قفلِ بر لبهات، در فکر کلیدی که نمیدانی در کدام چاه ، کدام صحرا، کدام رود  باید بگردی پی اش . کفن بدست منتظر مرگِ اولین چلچله در حنجره ات باشی!

...................................

+هزار نگفته دارم، زبان دیگر کشش ندارد، کلمات به کار نمی آیند و قلم هم تازگی ها راه نمیدهد، هزار نگفته دارم و خاموشم، نه اینکه نخواهم، میخواهم بگویم، نمیتوانم، نمیشود.

 

 

۳ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۲
پریچهـــــر


برای تن پاره پارۀ وطنم

...................
 
 
حتی به یاد ندارم
آخرین دستی که بر سرم فرود آمد
به نوازش بود
یا یورش
 
 
حتی فکر آخرین استخوانی که بوییدم
                      هوایی ام نمی کند
 
 
آنقدر گیجم، منگم
 نمیدانم ساعتم را به وقت کدام ایالت تنظیم کنم
و فراموش کرده ام
             نام خانوادگی ام را
 
 
از تو
همین مگسی مانده
      که از مغزم خواهد پرید
از من
زبانی بریده...
 
 
پس از این سالهای سگی
خسته تر از آنم
که دنبال گربه ای باشم
 
 
وقتی هنوز نفهمیدم
چرا ارباب
هرشب
درهای خانه را باز میگذاشت
و مرا به زور زنجیر و قلاده میخواباند
چطور می توانم
مصداق چیزی باشم
              که ناموسش میخوانند...
PAR
شهریور 1389



۲ نظر ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۷
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات