پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۲۴ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

چیز زیادی نمانده از ما. شبیه قاشقی شکر، حل شدیم در فنجان قهوه مان.

یک آرزو بکن

آرزو؟!

اومم... مثلا کسی بیاید، مرا با ساعت امشب عقب بکشد، آنقدر عقب که بتوانم برگردم کافه رِنو؛ سیاهی موهایم را از روی میزهاش بردارم بگذارم روی سرم.

و این ژاکت کهنه که به تن داری کلاف کاموایی شود در دست های بی چروک من. آنوقت رَج های قشنگ تری ببافم...

.

_________________

یک آرزو به وقت امشب

امشب که عقربه ها به عقب میروند

شب اول پاییز 94

مهرتان مبارک...

۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
پریچهـــــر

به مناسبت شروع ماه ذی القعده، بهار چله نشینی این مطلب را اول میگذارم، فایل زیر را گوش کنید حتما

.......     .....      ..........    ........  ..... ......    .......

یکی از مخاطبین محترم این وبلاگ لطف کرده و یادداشت "رخوت" (اینجا را در یک فایل صوتی با لحنی گیرا دکلمه کرده اند؛ از این اقدام شان خیلی خیلی متشکرم، کاریست بسیار شنیدنی و زیبا...

دانلود فایل

94/17/05

________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________

 چلّه ما امسال، کلیک کنید

۵ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۱
پریچهـــــر

.

هیچ بعید نیست

آن چراغ که میدرخشد از دور

چشم های گرگی باشد

                    که به شکار آمده !

par

 

 

۱۹ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۲
پریچهـــــر

آرام

در خواب

بر تخت روان می بردندش

پادشاه مملکتی نبود

اما همه همصدا

 به افتخارش یک آواز را میخواندند:

                    "به عزّت و شرفِ لا إلهَ ألَّا ألله..."

.

.

.

وَجاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحید"

به راستى که بیهوشى مرگ فرامى‏رسد. این است آنچه از آن می‏گریختی"

ق.19p

۱۵ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۰
پریچهـــــر

1-

بگذار همیشه یک حسرتی در یک جایی از دلت زخم بزند

کسی که میتواند هرچه دلش خواست بگوید، هرچه دلش خواست بپوشد، هرجا دلش خواست لم بدهد

کسی که به هرچه خواست رسیده، آدم خوشبختی نیست...

_______________________________________________________________________________________________________________________________

2-

درها را باز بگذار

او که از رفتن حرف می زند، مدتهاست رفته...

۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۰۳
پریچهـــــر

از حرفهایش ، آنها که آدم را میسوزاند، یکی اواسط مبارکۀ "ق"* است.

آنجا که میگوید، جهنم را خواهیم گفت: پُر شده ای آیا؟ پاسخ میدهد: باز هم هست ؟

جهنم حریص است،

فراخ نیست، تَنگ است، پُر نمیشود اما، 

سیری نمیفهد، تمامی ندارد خوراکش.

جهنم سیر نمیشود، میدانی؟ سیر نمیشود...

اینجاست که میسوزد آدم، نه از تصورِ بودنش در جهنم، که از کشف شباهت شگفتش با آن!

... جهنم بوده باشی متحرک، که چشم دارد ، دست و پا و شکم دارد، زیرْ شکم دارد؛ که همیشه در "خواستن" است؛  و هیچگاه هیچ چیز کافی اش نیست ؛ جهنمی که سیر نمیشود...

آخر خدا با چه زبانی باید میگفت دیگر؟ عزیز من، جان من، جهنم آن است که خواسته هایش را انتهایی نیست ، آن که سیرمانی ندارد.

مثل خیلی هامان...

.

.

......................

پی نوشت:

+احساس میکنم آنچه میخواستم را نتوانستم بگویم، این را از حرفهای بعضی دوستان هم میشود فهمید، جان مطلب اینکه: یکی از چیزهایی که ما را شبیه جهنم میکند، خواسته های بی پایان است، همین که هیچوقت راضی نمیشویم.

+یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِن مَّزِیدٍ﴿۳۰﴾*

93/8/22

۱۳ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۵
پریچهـــــر

.

.

از سکوت کوه، از هیاهوی سیسَرِک ها* فهمیده ام

در سنگلاخۀ بی رحم زندگی، مرد آن است که زخمِ بر جانش را جز موریانه های قبر نشناسد.

.........

*سیسرک در گویش کُردی، نوعی سوسک معنا میدهد.

93/7/4

 

۹ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵
پریچهـــــر

در آرزوییست

 که به خوابی عمیق رود

آنقدر عمیق

 که روزی چشم باز کند

تمام تنش خاک شده باشد

بعد بارانی ببارد

.

روی تنش شاید 

شبدری پا بگیرد لاأقل

.

___________________

...یا لَیتَنی کُنْتُ تُراباً

۶ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
پریچهـــــر

چیزی حدود هفت سال پیش بود، اولین باری که میخواندمش، به یاد دارم مبهوتش چنان شده بودم تو گویی قرآنی دیگر است.

...تا امسال، که اتفاقی و بیخبر دستم دراز شده بود سوی قفسه کتابها، ورق زده بودم همان بود، خودش، با اسمی دیگر.

خواندم

خواندم

تمام شد

اما دیگر از آن سرمستی عجیب خبری نبود و خواندن آن واژگان مرا به تاراج نمیبرد! میدانی، از آن زمان گذشته، خیلی هم! و من باید می آموختم الهه ای که امروز دلم را به یغما میبرد، عروسک نخ نماییست فردا، که شاید نخواهمش دیگر!

.

..........................

عن على علیه السلام

فلا یَغُرَّنَّکُم کَثرَةُ ما یُعجِبُکُم فیها لِقِلَّةِ ما یَصحَبُکُم مِنها . 

بحار الأنوار : 73/118/109 .

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۶
پریچهـــــر

معجزه هر مرد

زنی ست که به او تکیه میکند

و تو نمیدانی

با چنین عصایی موریانه زده

چطور باید نبوتت را اثبات کنی؟!

۲ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۰
پریچهـــــر

خرده غذا هایی هم هستند که به مسواک و خلال و هیچ  منطقی از لای دندان در نمی آیند!

باید سپرد به زمان، یک شبی دهان بست و به حلم گذراند؛ آنک صبح ، چونان ماهی مرده روی آب، پایان خود را به اقرار خواهند نشست و به یک تُف، شَرّشان کم...

................

حرف دل بود
 

۳ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۵
پریچهـــــر

قبول کن فرق میکند غریبی با غریبی

فرق میکند غربت او که پشت هزاران دیوار میان هزاران تن، یکّه است با غربت آن دیگری که در کنار هزار تن به آن سوی هزاران دیوار فکر میکند.

..

.

پی نوشت:

1-اصلاً میدانی؟  وقتی خدا غربت را آفرید بعضی را زیباتر نقش زد:

 مثلا غربت چون اویی که دنیا را  ز دامن میتکاند، و آن غریبی که دیگری دامن زدستش کشید...

2- *ژانر شد

 

۴ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۳۶
پریچهـــــر

1-

مثلا فکر کن

در پی گنجی تمام زندگی ات را فروخته باشی، به جایش یک چیز خریده باشی، یک چیزی که بشود ردّ گنج را گرفت با آن.

از همه چیزت کنده باشی، از همه کس ات بریده؛ گرفته باشی پی اش را.

.

.

.

2-

کلنگ بزنی، حفر کنی، عرق بریزی، جان بکنی، فرو بروی، فرو بروی، آن گنج یابت پیغام بدهد ؛ تو هی، امید بیفزایی، گلنگ بزنی، فرو بروی...

.

.

.

3-

 رسیده باشی به خمره ای؛ جیغ کشیده باشد آن ماسماسک که یعنی رسیده ایم به گنج؛ نفس ات در سینه حبس شده باشد، سرخوشی ملسی بدود توی رگهات، به آرزوهایت فکر کرده باشی، در گشوده باشی،

خمره پر باشد از خاکستر، از خالی!

و ماری که سالها مامور آن گنج (!) بوده آماده بلعیدن تو باشد.

تو

تنها

بازنده

گرفتار

       با همه چیزهایی که داده ای...

 

................................

قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا

 

 الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا 

سورة المبارکة الکهف: 103-104

۶ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۴
پریچهـــــر

...به دنبال رفیقی که با بی رفیقان رفاقت کند.1

__________________

1-جوشن کبیر، فراز 59

۳ نظر ۱۲ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۵۸
پریچهـــــر

.

.

نمیخواهم بدانم آسیای کوچک دوم با آمالگام چه ریختی میشود

که رفلکس اسیدی پوسیدگی مینا می آورد

.

برایم از تحریک غدّه های اشکی بگو

من خیلی وقت است قنوت هایم را بی حوصله میخوانم دکتر!

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۸
پریچهـــــر

در چنین کارزاری، هوای فتح، بداری!

.

.

.

که... حریف، میدان باشد، تیر باشد، سرباز باشد، لشکر باشد

همه باشد

و تو،

سرداری که قرار است باشی و نیستی،

یکّه، میانۀ میدان، که سپاهش را رقیب ربوده

و تنها سلاحِ مانده اش برجای،  اشک...

۴ نظر ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۶
پریچهـــــر

حال میفهمم ناله های مدامش را

در این شهر میدان هست و مرد نیست...

۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۲
پریچهـــــر

" چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ ... چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی این اتاق؟ ..  فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ .. فرق میکند با تاریکی زاهدان؟ .. وقتی دایی، با آن دو حفره ی خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند، طوری برگشت که من ترسیم، تو بگویی دایی! چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟  ... چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، دایی؟ .... "

چاه بابل ... رضا قاسمی ...

____________________________________________

این پست از وبلاگ دیگریست که به دلایلی خوش ندارم نامش را بنویسم

۳ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۵
پریچهـــــر

آن هایی که میدانند، حرفهای زیادی برای گفتن دارند

اما

آنهایی که بیشتر میدانند حرف زیادی برای گفتن ندارند...

۸ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۷
پریچهـــــر

نوشتن برای بعضی ها یک ژست است ، برای بعضی ها یک فن

آدمهایی هستند اما، که مینویسند تا زنده بمانند

و تو تصور کن کسی را که نوشتن برایش «ممدّ حیات» باشد؛ که ننویسد اگر، گویی به شماره می افتند نفس هایش

و  تصور کن کسی را که چندیست به تنگی نفس مبتلا گشته و ریه هایش پر است اما، از شوق زندگی

.

.

....حال این روزهایم را برایت گفتم

 .

.....................

+یک روز میگویم چرا بعضی به نوشتن زنده اند

۴ نظر ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
پریچهـــــر

هیچ چیز در جنگل نمانده بود

همه رفته بودند

همه مُرده بودند

.

شکارچی

تفنگش را برداشت،

در آینه نگاه کرد،

و آخرین تیر را

به آخرین شکار نشانه رفت.

.

صدای انفجار، سکوت جنگل را شکست،

و آینه

پُر شد از لکه های سرخ.

۵ نظر ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۴
پریچهـــــر

فریب ماتیک قرمزش رو نخور، دهنش بو میده دنیا.

.

.

......................

پ.ن:

وفا که نه،  "پرده دری" کنیم و خوش باشیم

۲ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۷
پریچهـــــر

مادرانه- به عشق مهربانیهای مادران

آنچنان خوبی، که به شک افتاده ام،

نکند واقعی نباشی؟!...

par

.

.

.......

پی نوشت:

-نون نیست

-قبل از خوندن نظرات حدس بزنید چیه، بعد به خودتون نمره بدید.

۱۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۳:۲۵
پریچهـــــر

جنگ

 

 

تمام نمیشود

فقط از جایی به جای دیگر منتقل میشود!

par

 

 

 

۷ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۰
پریچهـــــر

مرد شیشه را پایین کشید، فرمان را چرخاند.

دختری کنار خیابان دست تکان داد. مرد، دنده را خلاص کرد، و یک نیش ترمز گرفت و چند ثانیه بعد شروع کرد به گاز دادن.

دختری که غمگین بود شیشه ماشین را پایین کشید، مرد نگاهش به جلو متمرکز، دنده عوض میکرد، راهنما میزد، دستش را روی بوق میگذاشت، مرد با موسیقی رادیو سر تکان میداد، زیر لب با ترانه خوان میخواند ، مرد ماشین را پشت چراغ قرمز ایستاند و با نگاهش ردّ عابرانی که از جلوی ماشین میگذشتند  را میگرفت و بی تفاوت رها میکرد، مرد آدامس میجوید و دختری که غمگین بود از پنجره، آفتاب بی رمق دم عصر را نگاه میکرد. موسیقی شادتر شده بود، مرد حرکاتش تندتر و دختری که غمگین بود به ساحل دورترین دریاها فکر میکرد. مرد، خوش اخلاق بود و باقی کرایه  را با لبخند پس داد و دختری که غمگین بود به پراکندگی های در هم تنیده فکر میکرد، به تنهایی های پراکنده؛ مثلا ّ خورشید خستۀ عصر که تنها باید میرفت به حرفهایی که هیچکس نفهمیدشان و تنهاییهایی که باز بیشتر شد.

مرد روی ترمز زد و مسافر دیگری سوار شد، به هم سلام کردند و ماشین باز شتاب گرفت. کمی جلوتر دوباره مرد پا روی ترمز گذاشت و به دختری که غمگین بود "بسلامت" گفت.

و دختری که غمگین بود رفت بی آنکه لبخند مرد را دیده باشد.

par

۹ نظر ۱۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات