پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بارو» ثبت شده است

بگذار لرزه نگارها کارشان را بکنند

و دانشمندان جوان

تکه های خشت را نمونه بردارند

کمی آنطرف تر اما

سالخورده مَردی/ فکرمیکند:

"شکوه فروپاشیدۀ اَرگی

میتواند

از بی مبالاتی شاپرکی باشد، بازیگوش

که لحظه ای بر شاه نشین بارو نشسته و بعد پریده باشد بی هوا

و اینگونه

      فرو ریخته باشد، دلِ بنا

                        به لَمحِه ای"

par

۳ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۵
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات