پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنها» ثبت شده است

اینکه او

که دوستش داری

با تو نباشد

چیز جدیدی نیست

.

.

.اما گاهی

آنکه دوستت دارد هم

روی بر میگیرد!

par

........................................

+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر   ولی به بخت من امشب سحر نمیآید

۴ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹
پریچهـــــر

"تنها"

چایی اش را سر میکشد. چایی ام را سر میکشم

روزنامه اش را میخواند. بی اختیار ناخن میجوم

به سینما میرود. آلبوم شخصی ام را ورق میزنم

حوله اش را برمیدارد.شام میخورم

با دیازپام میخوابد. به سوزش معده ام فکر میکنم

گاه گاهی حالش خوب است، به سراغم میاید و از پشت شیشه به هم لبخند میزنیم بی نگرانی از چینهای پیشانی هم

او حرف میزند، من چُرت.

حتی گوشی تلفن را برمیدارد و لبهایش تکان میخورد. نگاهش میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید

شاید صدایم میکند... نمیشنوم

فکر میکنم عجب دیوارهای قطوری دارد این زندان!

بیخیالش میشوم

به سلولم برمیگردم و همچنان در لباسهایم حل میشوم

من با دیوارهای خود راحت ترم!

 par

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۳
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات