پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن» ثبت شده است

اهل این حوالی نیستم، مادرم میگفت.

آمده ام که نمانم ، که  بروم اصلاً؛ سالهاست دارم میدوم که از ماندن فرار کرده باشم اما هنوز همینجام!

شبیه اهالی این حوالی  اهلی شده ام گویی؛  و دیگر، رفتنم همان در "ماندن" بودن است.

.

مادرم عروس کاجها بود و میگفت: «یا شناسنامه ات را عوض کن، یا پیِ شَهرت بگرد.»

و من دنبال کفشی ام تازگی ها، که پایم را نزند و رفیق سفر باشد.

نمیدانی،

بخدا نمیدانی ،چه دشوار است بستن این چمدان !

.....

یاحق.

۱۰ نظر ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
پریچهـــــر

دلم عجیب رفتن میخواد

دیگه هیچ چیز جدید نیست، هرچه از آش دَرهم این دنیا خوردم همه یک طعم داشت

دنیا حرفی برای گفتن نداره، ما زیادی جدی گرفتیمش

اوفقط یه سایه است، سایۀ فتّانه ای ، که عشوه ریزان، انقدر پیش چشم ما میرقصه و میرقصه  تا خورشید رو فراموش کنیم و آرزوها فقط حقیقت رو به تاخیر میندازن

.................................................................

قصۀ مجذوب ها:

مثل اسب عصاری دور دنیا میچرخند ، مثل کبک سر در برف غفلت ، مثل طاووس، مستِ یک وهم!

مثل مار به خودم میپیچم...

ولی

این دنیا انسان کم داره

.

.

.

همون بهتر که رفتنی باشم

.........................

چرا نمیرسیم؟

par

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۹
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات