گاهی حکایت حالت میشود حکایت زخمویی سرخوش، که زخمِ بر چهره اش را آنقدر، هر روز در آینه دیده گویی دیگر جزئی از خود میداندش.
مثل اینکه یادت رفته باشد صورت که نباید جای زخم باشد؛ اصلاً انگار اگر نباشد چیزی از تو سرجایش نیست.
دیگران هم همینطوری عادت کرده اند اینکه تو را زشت ببینند، انگار آنها هم متوجه اش نیستند یا اگر باشند شانه بالا می اندازند و به روی خود نمی آورند؛ تو هم با همین خیال، آسوده ای؛ به اینکه کسی حواسش نیست، به اینکه اصلاً مهم نیست ، به جایی برنمیخورد که...
بعد، یک روز یک عابری که هیچ سر و سرّی هم باتو ندارد، اصلاً نمیدانی از کجا پیدایش میشود، یک هو مقابلت سبز شده، در صورتت نگاه میکند و میگوید: « إ... صورتت چرا زخمه؟!»
و همینجوری، یک هو، ساده، رد میشودو همینجوری،به همین یکهویی، بیدار میشوی ازخواب، گیج تلنگری که خورده به آسودگیهات، کم کم حواست سر جایش می آید، تازه یادت می افتد باید خجالت بکشی.
........
پ.ن:امان از زخم هایی که درد نمکنند
par