پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاه» ثبت شده است

حالا رسیده ام به معنای بودن

به اینکه چرا خانه مان خالی نبود؟

تو تمام هستی ما بودی

...

چمدان را که می بستی

بوی بی کسی داشت به مشام میرسید

و ما

چونان در قماری

مات!

               یک شبه هستی مان را باختیم

               و مبهوتِ کیش تو 

              به مهره ها ی سوخته ای بدل گشتیم

               که شاه خویش را از دست داده اند

...

حالا رسیده ام به معنای جانبازی

به اینکه چقدر جای خالی ات در سینه ام درد میکند!

par

۶ نظر ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۹
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات