گفت: سفر حسین که میروی تشنه باش و شکمت را از لذائذ اطعمه تهی بدار و أشربه را از گلویت دریغ!
گفتم: ادا میکنم.
سفر آغاز شد و هنوز ثلثی از روز نگذشته بود که تاب اندکی تشنگی نیاوردم و عهد شکستم
گفتم تحمل عطش بسیار سخت است اما خواهش شکم را میتوان تاب آورد؛ لب فرو بستم تا شبیه ارباب شوم
.
و روز به نیمه نرسیده بود که پیمانۀ طاقت به سر رسید و باز... عهد... شکست!
می اندیشیدم: وای بر اطفال کاروان حسین!
par
۱ نظر
۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۶