شلمچه؛ یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!
دارم کارگاه سفالی روبراه می کنم اینجا، تا عباس، امیر، محمد و بقیه را جمع کنم از خاک!
***
تهران پست چی، عینکش را روی چشمش می گذارد: «شکستنی! با احتیاط حمل شود»
چونان کبوتریست که خبری مجهول را به پایش بسته اند.
...
«بفرمائید مادر جان! برای شماست! اگر می توانید اینجا را امضا کنید! استامپ هم هست!»
***
خانه
زن: «امروز بوی عباس می آید، از چند قدمی، گویی پسرم برگشته!
او همینجاست!»
(صدا):
«حاج خانوم! دوباره قرص هایتان دیر شد! صبرکنید تا بیاورم.»
می خورد! چشم می بندد! بخواب می رود!
....
«مادر! ... مادر! منم عباس! بیدار شو! کمی دیگر از لب این کوزه آب بنوش! می خواهم بیشتر ببوسمت!»
......................
شهریور 1389ما و دنیایی که نمیبینیم
par
۷ نظر
۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۹