درها را باز بگذار
او که به رفتن فکر میکند
رفته.
par
........................
*عنوان: مهدی فرجی
درها را باز بگذار
او که به رفتن فکر میکند
رفته.
par
........................
*عنوان: مهدی فرجی
نه اینکه من و تو طالعمان آوارگیست!
ما راه را اشتباه آمدیم؛
این را آن بهشتِ هزار رنگ ِ همیشه در پیش، میگوید، که هرگز دستمان سرخی سیب هایش را نچید...
...
..
رفتن ما اتفاقِ ناگوارِ کوچکیست
باز میگردیم روزی، روزگار کوچکیست**
par
...................
فاضل نظری*
کاظم بهمنی**
تلّ زینبیّه :
کوه بر بلندای تپه ای قامت افراشته باشد
شقّ القمر از سرش گذشته؛
نگران خورشیدیست که اینبار، بر سر نیزه طلوع خواهد کرد!
par
هرکس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره...
.
حتی اگر گریه هایمان از خستگی، از گیر و گرفت های زندگیست
همین که در حسینیه ایم
تو اشک ها را بنام خود بزن
و رها کن بقیه را...
.
.
.
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده!*
عصر جمعه است و اشک میریزی برای مان
آنوقت
تو را یوسف نام گذاشته ایم
خودمان ، یعقوب!
یک صحنه ایست، دارد هِی رژه میرود توی ذهنم:
.
هوا سرد بود، ابری؛
یک پالتوی قرمزِ بلند، به تنم.
دست های کوچکم را گرفته بود توی دستش و داشتیم با هم راه میرفتیم در خیابانهای خیس و خلوت شهرِ .
در یکی از پائیزهای اوائل دهۀ هفتاد
بزرگ بود، گرم بود دستهایش، پدر بزرگ...
................................................................................
.
پ.ن:
+درست نمیدانم چند سالی از رفتن پدر بزرگ گذشته، خیلی کوچک بودم؛ یادم می آید آن زمان، عمو جغد بَنِر هم مُرده بود.
بنر را هم دهه ای های من میشناسند؛ سنجاب درستکار کارتون حیوانات. هِی با خودم میگفتم چقدر درد مشترک داریم من و بنر!
+راستی راستی ما آدم ها چه راحت میمیریم، چه راحت فراموش میشویم، مثل خاطرۀ قطرات باران، از ذهن خیابان.
+درگذشتگان بیهوده قدم در فکر کسی نمیگذارند، تذکری شاید، (شب جمعه است آخر)
آن لحظۀ مرگ عمو جغد را اینجا ببینید.