...به دنبال رفیقی که با بی رفیقان رفاقت کند.1
__________________
1-جوشن کبیر، فراز 59
...به دنبال رفیقی که با بی رفیقان رفاقت کند.1
__________________
1-جوشن کبیر، فراز 59
جنوب شهر تهران هم اخلاق های منحصر به فردی دارد، یکی این است که می تواند سر وقتش غافلگیر کند تو را.
فکر کن
ظهر خلوت جمعه ای باشد و آنقدر سکوت جولان داده که گمان کنی خیابان شلوغ روبرو هم رفته است به تعطیلات.
هِی سکوت کند خیابان، هِی سکوت کند خانه، هی باز کنی پنجره را، هی بخواهی دوست کنی خیابان را باخانه، هی بخواهی از تنهایی در بیاوری خانه را با خیابان، و هِی ببینی خیابانِ کم حرف، خوب مونسی نباشد برای خانه ات.
بعد
نشسته باشی، کتابی باز کرده باشی، سلامی داده باشی با آن که باید.
بعدتردیری نگذشته باشد که ناگهان از خیابان، از دورهایش، صدایی به گوشَت بخورد که کم آشنا نیست، می شناسی اش، موسیقی متن روزهای دلتنگی ات بوده؛
سِنج و طبل و زنجیر است و نوحه ای که میخوانند، نوحه ای که میگوید این خیابان هنوز زنده است، زنده است به نام کسی که باید! لب پنجره بروی، دلت را گره بزنی به یکی از عَلَم ها و بگذاری اش تا ببرد "هرجا که خاطرخواه اوست".
اینش خوب است اینجا، همینکه نباید محرم باشد حتماً که دستۀ سینه زنی راه بیفتد؛ جنوب شهر تهران، آنقدر میفهمد که شهادت امام ششم هم همانقدر جانسوز است که عاشورا.میدانید، اصلاً من نازی آباد را به خاطر همین دوست دارم، اینکه روزی ازخیابانهایش بانگ لبیک یا حسین میشنوی و روزی از روزهای دلگیر شوال ، نوای یا "صادق آل محمد".
اصلاً جنوب تهران، بی هیئت چیز ناقصی ست، نیست؟
.....................
پ.ن.ها:
+غروب ششمین خورشید تسلیت!
طلّاب، قضات، فقها، حقوقدانان، قانونگذاران، برشما باد مضاعفْ تسلیتی، که ارباب بر شما حق استادی هم دارند
..............
++امام جعفر صادق (ع) : چنان از خدا بترس که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.(همین یک نکته کافیست برای عمری...)
par
اینکه او
که دوستش داری
با تو نباشد
چیز جدیدی نیست
.
.
.اما گاهی
آنکه دوستت دارد هم
روی بر میگیرد!
par
........................................
+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
"تنها"
چایی اش را سر میکشد. چایی ام را سر میکشم
روزنامه اش را میخواند. بی اختیار ناخن میجوم
به سینما میرود. آلبوم شخصی ام را ورق میزنم
حوله اش را برمیدارد.شام میخورم
با دیازپام میخوابد. به سوزش معده ام فکر میکنم
گاه گاهی حالش خوب است، به سراغم میاید و از پشت شیشه به هم لبخند میزنیم بی نگرانی از چینهای پیشانی هم
او حرف میزند، من چُرت.
حتی گوشی تلفن را برمیدارد و لبهایش تکان میخورد. نگاهش میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید
شاید صدایم میکند... نمیشنوم
فکر میکنم عجب دیوارهای قطوری دارد این زندان!
بیخیالش میشوم
به سلولم برمیگردم و همچنان در لباسهایم حل میشوم
من با دیوارهای خود راحت ترم!
par