پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قضاوت» ثبت شده است

قضاوت نمودن دیگران، قبل از هر چیز، ورودی های ذهن خودِ ما را به روی دانش بیشتر میبندد

.

برای قضاوت عجله نکنیم تا از آگاهیِ بیشتر محروم نباشیم!

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۱
پریچهـــــر

گاه

او که در نخستین پله ها

 خالی کرده زیر پایت را

.

.

نامرد نیست

دور اندیشْ رفیقیست

که سقوطت را

           از بام

                   تاب ندارد...

par

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۸
پریچهـــــر

از کرامات ترم بالایی ها

..........................

یادم می آید روزی سر کلاس حقوق تجارت (یا شاید هم حقوق مدنی ، درست یادم نیست) ، رسیده بودیم به درس چِک، بَرات، سُفته.

استاد مشغول درس دادن بودند طبق روال، و همه هم سراپا گوش و چشم هاشان به دهان استاد دوخته طبق روال!!!

البته بجز دو نفر از دخترها که آخر کلاس نشسته بودند و به صورت متناوب صدای ریز خنده هایشان به گوش میرسید.

بلاخره صبر استاد تمام شد و با دلخوری و کمی خشم (خیلی کم)پرسید: اون آخر کلاس چخبره؟ شما دو نفر، چرا حواستان به درس نیست؟

و آن دو خانم که هیچ جوابی نداشتند سرشان را پایین انداختند و همچنان زیرزیرکی میخندیدند، استاد که دیگر کلافه شده بود رو کرد به یکی از آنها و پرسید: اسمتون؟ فامیلیتون چیه شما؟

او جواب داد: "براتی" هستم استاد.

با این کلمه صدای زمزمه و خنده های زیرلبی در کلاس پیچید؛ استاد هم که کم کم داشت کاسۀ صبرش لبریز میشد، از نفر کناریش پرسید: شما فامیلیتون چیه؟

- چِکی زاده هستم استاد.

و این بار صدای خنده با قوّت بیشتری در کلاس پیچید، استاد که دیگر از کوره در رفته بود با عصبانیت گفت: یعنی چی؟ مگه کلاس جای لودگیه؟ مگه من با شما شوخی دارم؟ اون میگه براتی ام، تو میگی چِکی زاده ام، حتماً این هم(اشاره به یکی از دانشجویان دیگر که دَمِ دست استاد بود) سُفته زاده هست دیگه؟

که در این لحظه آن دانشجوی محترم سوم که استاد قصد داشت به عنوان سیاهی لشکر از ایشان استفاده کند، جنبشی به تن مبارک داد و دهان گشود و افاضه فرمودکه : خیر استاد، من سفته زاده نیستم، سِفتی زاده هستم.

و ناگهان بمبی از خنده در کلاس منفجر شد، استاد هم که از شدت خشم از بالای پیشانی تا پائین گردن سرخ شده بود، خودکارش را زمین گذاشت و به علامت اعتراض و قهر از کلاس بیرون رفت.

هرچند غیرعادی مینمود اما حقیقت این بود که آن 3 دانشجوی بیچاره نام واقعیشان راگفته بودند و این ماجرا هیچ ربطی به موضوع درسمان یعنی چِک ، برات و سفته نداشت!

par

۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۵۴
پریچهـــــر

شرمسار

.............

سعی میکرد رمز لپتابشو باز کنه آخه مدتها بود به دخترش شک کرده بود.

اسمهایی که چندبار اینور اونور از زبونش شنیده بود رو امتحان کرد:

.mehrdad    (error...).M E H R D A D     (error...).amir

(error...)

بیفایده بود؛ حدس میزد:

    .(!ESHGH(error...)   .DELDEDE(errror 

باز نمیشد

مرد ، نا امید به صندلی تکیه داد و سرش رو به اطراف چرخوند، ناگهان چشمش به عروسک فانتزی کنار لپتاپ افتاد و برگۀ چسبیده به صورتش، که روش نوشته شده بود: اگر لپتاپ رو لازم داشتی، رمزش " پ د ر" .

par

۷ نظر ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۴۹
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات