یک داستان خیلی کوتاه
يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ق.ظ
شرمسار
.............
سعی میکرد رمز لپتابشو باز کنه آخه مدتها بود به دخترش شک کرده بود.
اسمهایی که چندبار اینور اونور از زبونش شنیده بود رو امتحان کرد:
.mehrdad (error...).M E H R D A D (error...).amir
(error...)
بیفایده بود؛ حدس میزد:
.(!ESHGH(error...) .DELDEDE(errror
باز نمیشد
مرد ، نا امید به صندلی تکیه داد و سرش رو به اطراف چرخوند، ناگهان چشمش به عروسک فانتزی کنار لپتاپ افتاد و برگۀ چسبیده به صورتش، که روش نوشته شده بود: اگر لپتاپ رو لازم داشتی، رمزش " پ د ر" .
par