اهل این حوالی نیستم، مادرم میگفت.
آمده ام که نمانم ، که بروم اصلاً؛ سالهاست دارم میدوم که از ماندن فرار کرده باشم اما هنوز همینجام!
شبیه اهالی این حوالی اهلی شده ام گویی؛ و دیگر، رفتنم همان در "ماندن" بودن است.
.
مادرم عروس کاجها بود و میگفت: «یا شناسنامه ات را عوض کن، یا پیِ شَهرت بگرد.»
و من دنبال کفشی ام تازگی ها، که پایم را نزند و رفیق سفر باشد.
نمیدانی،
بخدا نمیدانی ،چه دشوار است بستن این چمدان !
.....
یاحق.