اینکه او
که دوستش داری
با تو نباشد
چیز جدیدی نیست
.
.
.اما گاهی
آنکه دوستت دارد هم
روی بر میگیرد!
par
........................................
+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
اینکه او
که دوستش داری
با تو نباشد
چیز جدیدی نیست
.
.
.اما گاهی
آنکه دوستت دارد هم
روی بر میگیرد!
par
........................................
+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
با عشوه چنان گام برمیدارد که مو بر تنت بایستد، میگوید قصد دارد صحنه را با آتش بکشد، هر چه ابزار از رنگ و سرنگ و نیرنگ در دست هست به کار رفته تا زیباییش در اوج باشد، هرچه ابزار از زنانگی در کف دارد به کار میگیرد تا دلرباتر باشد. با لباسی که انگار نیست، بهتر میشود او را به نمایش گذاشت، اویی ک خلاصه شده به یک بدن، بدنی که احتمالاً برای ساختنش پول ها رفته؛ چند بار جراحی و چند سال بدنسازی و چند دوره آموزش باید خرج زیادی روی دستشان گذاشته باشد پس باید برای این بازار، این شهر فرنگ، شهر هزار رنگی که راه انداخته اند مشتری جمع کنند.
.... لنز دوربین نگاهت را سُر میدهد روی تمام تنش. ببین! ببین! این زیباترین جلوۀ آفرینش است. خوب نگاه کن؛ هیچ قسمتی ازینهمه زیبایی نباید از چشم تو پنهان بماند. ببین! که این دیدن ، آغاز لذیذترینِ لذت هاست برای تو! و برای ما!
.... با یک پیچ و تاب شهوانیِ تنش (که مدتهاست آن را در پشت صحنه تمرین کرده) نگاه تو را می اندازد در یک چراگاه. چراگاهی که هرچه بیشتر در آن بچری گرسنه تر میشوی.
.... آنقدر مات و مبهوت شدی که حتی درد را حس نمیکنی.
درد چشم، این هنگام که بازیگردان چشم تو را میدوزد به این جعبۀ جادو .
درد قلب، وقتی با هر نگاه تیری به قلبت برخورد میکند، دردِ جان وقتی که زهرش تمام تو را مسموم میکند.
به دیده هایت که رجوع میکنی، چهر ه ای به آن ایده الی در اطرافت ندیدی: " دختری که قرار است به خواستگاری اش بروی؟ نه!" "نامزدت؟ نه!" "همسرت؟ نه!" و اگر زن باشی، خودت؟ نه!
.....
آن موهای براق و پر پیچ و تاب، آن مژه های بلند، آن پوست یکدست واکس خورده؟
نه.
تو به هیچکدام از آنها دستت نمیرسد و در دل میگویی: مگر آن آکتور مرد چه بیش از من دارد که او باید داشته باشد آنچه من ندارم؟
و اگر زن باشی خالی میشوی از خودت، کوچک میشوی در خودت و فکر میکنی تو چرا نباید اینقدر دیدنی باشی؟ شاید دست روی دست نگذاری, امکاناتی که داری به کار میگیری تا در این رقابتِ زیبایی عقب نمانی؛ صورتت بوم نقاشی میشود برای طرح هایی که نمیدانی چرا، اما میکشی! کیف دستی ات پر میشود از ابزارهایی که هر روز لایه های بیشتری از واقعیت تو را می پوشانند.
تو باید هر روز زیباتر شوی، زیباترین. دست در صورتت میبری، مثل او.
زیر تیغ جراح ، لب هایت، گونه هایت، بزرگ میشود، بینی ات کوچک.
موهایت رنگی، مژه ها مصنوعی، چشم ها مزیّن به لنز ؛ تو هی به روز میشوی، تو هی میدوی، میدوی تا به او برسی.
اما یک مشکل هست ؛ او هنوز زیباتر است. آنها همیشه زیباترند؛ هر روز زیباتر میشوند، زیباتر از تو، در این مسابقه دیوانه وار برنده زیباتر است . در این مسابقۀ دیوانه وار، زیباتر برنده است و تو همچنان میدوی تا زیباتر شوی، اما نمیدانی که برای زیباتر بودن باید برنده بود و همچنان تو میدوی...
و اگر مرد باشی، تو نیز دوان خواهی بود، نگاهت، دلت، سلیقه ات، در این بازار رنگ رنگ آواره میشود.
و چشمت ازین چریدن ها سیر....هرگز، نمیشود!
آری او که به این چراگاه دعوتت کرده، تو را همیشه چرنده میخواهد، تو را دراز گوش میکند که مشتری صحرای بی علفش باشی.
بیدار شو! غرق در یک سراب شده ای که هرگز زیر سایۀ درختانش نخواهی آرمید.
par