پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاییز» ثبت شده است

چیز زیادی نمانده از ما. شبیه قاشقی شکر، حل شدیم در فنجان قهوه مان.

یک آرزو بکن

آرزو؟!

اومم... مثلا کسی بیاید، مرا با ساعت امشب عقب بکشد، آنقدر عقب که بتوانم برگردم کافه رِنو؛ سیاهی موهایم را از روی میزهاش بردارم بگذارم روی سرم.

و این ژاکت کهنه که به تن داری کلاف کاموایی شود در دست های بی چروک من. آنوقت رَج های قشنگ تری ببافم...

.

_________________

یک آرزو به وقت امشب

امشب که عقربه ها به عقب میروند

شب اول پاییز 94

مهرتان مبارک...

۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
پریچهـــــر

به بهانه ات، این روزها

میگفت اسمش طباطبایی، یا نمیدانم یک چیزی شبیه این بود؛ گفت:  مُهر میخواهی بخری که چه؟ طباطبایی (یا حالا آن اسمی که یادم نیست) به همه نفری سی تا مُهر میدهد، فقط 30تا، یکی هم بیشتر بشود حرام است، فقط 30تا.

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۵
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات