قسمتی از یک سفرنامه / کربلا نامه7
به بهانه ات، این روزها
میگفت اسمش طباطبایی، یا نمیدانم یک چیزی شبیه این بود؛ گفت: مُهر میخواهی بخری که چه؟ طباطبایی (یا حالا آن اسمی که یادم نیست) به همه نفری سی تا مُهر میدهد، فقط 30تا، یکی هم بیشتر بشود حرام است، فقط 30تا.
نه فرصتم بود، نه رغبتی که در بازارچه های شلوغ و پر زرق و برق کربلا پرسه زنم، گفتم مرا ببر مستقیم پیش همان طباطبایی یا نمیدانم چه!
نه اینکه نفهمم آدم که میرود سفر باید سوغاتی بیاورد با خودش، نه اینکه به یاد خانواده و دوستانم نباشم اما من از کربلا فقط همین خاکش را میخواستم بیاورم؛ همین سی تا مُهر کوچک و گرد را.
آخر خاک کربلا بوی عجیبی میدهد، همیشه بوی شب های مِهرماه را میدهد، انگار میروی در سالهای دور، خیلی دور امّا خیلی خیلی نزدیک که مردی روی همین خاکها ایستاده و میگوید: «برو، من بیعتم را برداشتم»
و بعد، آدم بغضش میگیرد، شرمنده میشود، نه از این شرمندگی های فیگوریِ مثلاً فروتنانه.
حتی نه شرمنده ازینکه چرا مثلاً من آنجا نبودم که اگر بودم جان فدیه میدادم ، چرا در رکابش شمشیر نزدم و... نه.
شرمنده میشوی از حیای خالقت، که در هر صورت تو در خیل آن 72تن و چندی نبودی که آنان گلچین عالَم اند، جزوشان نبودی؛ اگر شنیده بودی صدای "هَل مِن ناصِرٍ" را، راه کج میکردی، گویی که چیزی ندیده ای اصلاً.
شرمنده میشوی که رئوف است و ستّار که نگذاشت آبرویت بریزد و گذاشت که تو در سال 1367 به این دنیا بیایی، که بهانه داشته باشی برای در رکاب نبودنت، که خیلی معلوم نباشد چه هستی و چه میبودی اگر آن روز بودی.
و من میخواستم که 30 تکه ازین نشان شرمندگی را با خود به خانه بیاورم و بین دوستانم، آشناهایم پخش کنم، فکر میکردم، 30تا خیلی کم است، به همه نمیرسد
فکر میکردم آدم های اطرافم برای این روضه خیلی مشتاق باشند،
امّا همه اش فکر بود.
کربلا برای خودش کربلاست، خدا برای خودش روضه میخواند، من هم بیخود میخواستم روضۀ خدا را تکّه تکّه در دست این و آن بگذارم.
اصلاً من چه حقی داشتم قطعه ای از کربلا را بردارم بیاورم ایران بگذارم توی کمدم که حالا من بمانم و 30قطعه، نه، بیست و چند قطعه شرمندگی!
القصّه
خاک کربلا همیشه یک بوی خاصی دارد، بوی یکی از شب های پائیز که کسی میگوید : "بیعتم را برداشتم، برو..."
و این میشود که الان من نشستم اینجا پشت میزم دارم کاغذ سیاه میکنم و تو چند روز دیگر این سیاهه را میخوانی!