گفت لیوان؛ نمیدانم چطور شد شنیدم کاموا، این واژه مرا انداخت به یاد کامو. بعد بخاطر تشابه تقریبی اسم، به یاد کافکا افتادم و در پسش قطعاً صادق هدایت.
رفتم... رفتم با پای خیال به سالهای دور، که نه، سالهای دور دوید در ذهنم؛ ناگهان تو را دیدم و دست هایی که "بوف کور" را گذاشت روی میز.
یادم آمد گفته بودی که از پدرت دوست تر داری اش، وقتی گفته بودم نخوان این هدایت را اِنقدر، ضلالت می آورد آخر.
در کمتر از ثانیه ای، به یاد آوردم سالهای بعد که گفته بودی بسوزان هرچه داری ازین پدرسوخته را. گفته بودی توبه کردم ازین صادقی که کذب محض میخوراندت و من خندیده بودم آنوقت به حرفهایت.
چنان که خندیده بود "پیرمرد خنزر پنزری" (یا چه میدانم یکی از آن دیوهای قصه) دخترک را و بیرون افتاده بود دندانهای کج و کُلّه (و درست یادم نیست شاید زرد) اش.
به خودم که گریزی زدم، دیدم چیزی کم ندارم این روزها از قصه های هدایت.
انگار در من "بوف کوری" دارد ورق میخورد هردم. و زنی با چشم های مورّب، درونم نشسته، اسیر، محبوس، در انتظار روزی که آسمان از بالای سرش بگذرد و من چه بسیار در پیِ بنای پنجره ای، دری... که بگذارم برود پی زندگیش و راحت شویم هردویمان.
(پناه میبرم به خدا از رنگارنگ این دنیا، مخصوصاً این روزها خاکستری اش)
با ضربه آرنج مرا به خودم آورد که : "بده آن لیوان را خفه شدم"!
...................
پ.ن:
این نوشته چیزی کم دارد، میدانم
شاید "فایده"...
+برمن ببخشای
par