از خاطرات یک مُرده (اینبار به نام اعصاب)
مادر میگفت فشار درس است؛ مادر بزرگ: جنّ و پری دارد این خانه، یحتمل همانها لمسش کرده اند.
مشاور مدرسه هم تشخیصش این بود که بحران بلوغ است؛
بعدها روانشناس دانشگاهمان گفت سندرم فارغ التحصیلی ست.
روانپزشک هم چیز جدیدی نفهمید، همان اختلال فلان غدّه و ترشحات بهمان هورمون؛ و کیسه کیسه برایم قرص نوشت؛
روانکاو هم میخواست تا در زیر و زِبَر لایه های پنهانی وجودم شاید چیزی بیابد.
آن اواخر حکیم هم افاضه کرده بود اختلاط امزجه است و غلبه سودا بر صفرا.
اما من مریض بودم هنوز
آنقدر که بلاخره مُردَم.
در قبر، مورچه ای که مأمور جویدن مغزم بود، با خشم در گوشم گفت: احمق! مگر نخوانده بودی «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ؟
...........
+سلام. این مطلب را همینطوری بی ویرایش و تصحیح گذاشتم اینجا+شاید یک وقتی ویرایش شود
+من هنوز کاملاً نمردم، این تشخیص یک پزشک است!
+ بیندیشیم
par