اسمش را چه بگذارم؟ نمیدانم ، خودتان بگویید...
به عادت سالهای دور، هرگاه بخواهم چیزی بنویسم، مینشینم پشت میز کارم، اول هرچه رویش هست جمع میکنم میگذارم گوشه ای، بعد ساکت میشوم تا دلم دست بکار شود، دست به جیب! و تازه هایش را بگذارد روی میز برایم.
تازگی ها به یک شباهت پِی برده ام بین این دوتا؛ بین میز و دل!
اینکه دل هم مثل همین میز است، شلوغ پلوغ باشد اگر ، نمیشود رویش حساب کرد، رویش نوشت.
دل اگر مثل یک میز کارِ شلخته، پُر باشد از اینها و آنها، از ایشان و آنان، آنقدر گیج و عصبی ات میکند، آنقدر در همهمۀ وهم هایش معطلّت میگذارد تا کلافه و دست از پا درازتر، از کنارش بلند شوی و بروی دنبال یک صندلی دیگر، در جایی دیگر.
دل ، شلوغ پلوغ باشد اگر ، هیچی از تویش در نمی آید؛ هیچی.
................
+باور کنید آمده بودم چیز دیگری بنویسم، نمیدانم چرا این شد؛ آمده بودم از اربعین و ساعتی که خواب ماند بنویسم؛ نمیدانم سروکلّۀ دل از کجایش پیدا شد؟!
par
...
چه حرف قشنگی، واقعا همینطوره