چیز زیادی نمانده از ما. شبیه قاشقی شکر، حل شدیم در فنجان قهوه مان.
یک آرزو بکن
آرزو؟!
اومم... مثلا کسی بیاید، مرا با ساعت امشب عقب بکشد، آنقدر عقب که بتوانم برگردم کافه رِنو؛ سیاهی موهایم را از روی میزهاش بردارم بگذارم روی سرم.
و این ژاکت کهنه که به تن داری کلاف کاموایی شود در دست های بی چروک من. آنوقت رَج های قشنگ تری ببافم...
.
_________________
یک آرزو به وقت امشب
امشب که عقربه ها به عقب میروند
شب اول پاییز 94
مهرتان مبارک...