جنونیست جنون عشق!
میشناسی اش، میدانی گریبان گر بگیرد، میدَرَد و میکِشد و میبَرد و میکُشد! اصلاً سرکشْمادیانیست که آمده تا زجر بِزاید. امّا چونان سپه سالاری که با لشکرْرفته و از میدان، تنها، "سپر"، بازپس آورده باشد، میخواهی وجود پُر جریحه را بیندازی بر پشت این نااهلْمرکب ؛ بگذاری بَرَت دارد و بتازد و برود به آنجا که نباید!
و بعد با آرامشی پیچیده به زجر، شریک شوی ته ماندۀ جانت را با تیغ های لشکر مقابل.
راستی، ابراهیم که میرفت به آتش،
میدانست گلستان میشود؟
par
.......................................
بعد نوشت:فکر میکنم نمیدانست!
..............................................................................................................................................................................
بعدتر نوشت:
مهم نیست که ابراهیم می دانست یا نمی دانست، مهم آن است که می دانست هرچه او برایش مقدر کند گلستان است!