حال میفهمم ناله های مدامش را
در این شهر میدان هست و مرد نیست...
حال میفهمم ناله های مدامش را
در این شهر میدان هست و مرد نیست...
" چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ ... چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی این اتاق؟ .. فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ .. فرق میکند با تاریکی زاهدان؟ .. وقتی دایی، با آن دو حفره ی خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند، طوری برگشت که من ترسیم، تو بگویی دایی! چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟ ... چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، دایی؟ .... "
چاه بابل ... رضا قاسمی ...
____________________________________________
این پست از وبلاگ دیگریست که به دلایلی خوش ندارم نامش را بنویسم
آن هایی که میدانند، حرفهای زیادی برای گفتن دارند
اما
آنهایی که بیشتر میدانند حرف زیادی برای گفتن ندارند...
نوشتن برای بعضی ها یک ژست است ، برای بعضی ها یک فن
آدمهایی هستند اما، که مینویسند تا زنده بمانند
و تو تصور کن کسی را که نوشتن برایش «ممدّ حیات» باشد؛ که ننویسد اگر، گویی به شماره می افتند نفس هایش
و تصور کن کسی را که چندیست به تنگی نفس مبتلا گشته و ریه هایش پر است اما، از شوق زندگی
.
.
....حال این روزهایم را برایت گفتم
.
.....................
+یک روز میگویم چرا بعضی به نوشتن زنده اند
کجا هستند برادران من! همانها که براه حق آمدند و در راه حق گام برمیداشتند، کجاست عمّار...(سپس دست به محاسن شریف خود زد و مدت طولانی گریست؛ پس از آن فرمود) : آه بر برادرانم همانها که قرآن را تلاوت میکردند و به کار میبستند، در فرایض دقت میکردند و آن را به پا میداشتند، سنتها را زنده کرده و بدعت ها را میریزاندند!
نهج البلاغه، خطبه182
.........
+امام زمان شون بود...
مَکَرُواْ وَمَکَرَ اللّهُ یعنی، درست چند روز پس از هفته وحدت، همانهایی که از تفرقۀ شیعه و سنی در دلشان قند آب میشود، حماقتی کنند که یادمان نرود یک نقطۀ پررنگ مشترک داریم.
.
.............................
پیرو اهانت به پیامبر عشق
هیچ چیز در جنگل نمانده بود
همه رفته بودند
همه مُرده بودند
.
شکارچی
تفنگش را برداشت،
در آینه نگاه کرد،
و آخرین تیر را
به آخرین شکار نشانه رفت.
.
صدای انفجار، سکوت جنگل را شکست،
و آینه
پُر شد از لکه های سرخ.
فریب ماتیک قرمزش رو نخور، دهنش بو میده دنیا.
.
.
......................
پ.ن:
وفا که نه، "پرده دری" کنیم و خوش باشیم
آنچنان خوبی، که به شک افتاده ام،
نکند واقعی نباشی؟!...
par
.
.
.......
پی نوشت:
-نون نیست
-قبل از خوندن نظرات حدس بزنید چیه، بعد به خودتون نمره بدید.
پیرو سخنان رئیس جمهور در همایش اقتصاد ایران :
رفراندوم چرا؟
... أمّا بَعد فَکأَنَّ الدُّنیا لَم تَکُن، وَ کَأَنَّ الاخِرَةِ لَم تَزَل. وَالسَّلام
مرد شیشه را پایین کشید، فرمان را چرخاند.
دختری کنار خیابان دست تکان داد. مرد، دنده را خلاص کرد، و یک نیش ترمز گرفت و چند ثانیه بعد شروع کرد به گاز دادن.
دختری که غمگین بود شیشه ماشین را پایین کشید، مرد نگاهش به جلو متمرکز، دنده عوض میکرد، راهنما میزد، دستش را روی بوق میگذاشت، مرد با موسیقی رادیو سر تکان میداد، زیر لب با ترانه خوان میخواند ، مرد ماشین را پشت چراغ قرمز ایستاند و با نگاهش ردّ عابرانی که از جلوی ماشین میگذشتند را میگرفت و بی تفاوت رها میکرد، مرد آدامس میجوید و دختری که غمگین بود از پنجره، آفتاب بی رمق دم عصر را نگاه میکرد. موسیقی شادتر شده بود، مرد حرکاتش تندتر و دختری که غمگین بود به ساحل دورترین دریاها فکر میکرد. مرد، خوش اخلاق بود و باقی کرایه را با لبخند پس داد و دختری که غمگین بود به پراکندگی های در هم تنیده فکر میکرد، به تنهایی های پراکنده؛ مثلا ّ خورشید خستۀ عصر که تنها باید میرفت به حرفهایی که هیچکس نفهمیدشان و تنهاییهایی که باز بیشتر شد.
مرد روی ترمز زد و مسافر دیگری سوار شد، به هم سلام کردند و ماشین باز شتاب گرفت. کمی جلوتر دوباره مرد پا روی ترمز گذاشت و به دختری که غمگین بود "بسلامت" گفت.
و دختری که غمگین بود رفت بی آنکه لبخند مرد را دیده باشد.
par
امام علی (ع): «هرکس بخاطر خداوند سبحان از چیزی بگذرد، خداوند بهتر از آن به او خواهد بخشید»
***
حقیقت این است وقتی آنجا* را رها کردم و آمدم، خودم هم درست نمیدانستم نیّتم را؛ نمیدانستم این گذاشتن و گذشتن بخاطر خداست یا آن چیز دیگر. اما یک چیز را خوب میدانستم، خدای خوش باوری دارم که بهشت را به بهانه هم میدهد. از همین، همه چیز را به پای او تمام و -به مزاح- بدهکارش کردم؛ سریع الرّضا بود، بهانه ام را بها داد و به جبرانِ علف هرزی که زمین گزارده بودم بهارم بخشید...
par
........................................................
*آنجا جایی بود که دنیایم را سبز و عُقبایم را زرد میکرد...
چه کسی میگوید
مرگ
بیخبر می آید؟!
.
.
.
امروز یکی از دندانهایم افتاد...
par
سعی زیادی نمیخواست که باور کنیم " مُرده ایم"
تو رفته بودی
و همین کافی بود
..
.
.
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ
؟!
صوت ملایم مُصحَف میپیچد میان غُلغُل کتری، سرمای خفیفی از لابلای پتو خزیده روی دست و پات.
تَق تَق، چَق چَق، کمی آنطرف تر دستی دارد استکان میچیند ؛ صاحب دست زیر لب زمزمه میکند. "بِسم الله" اش مثل همیشه نجیب است، آنقدر که اگر دمدمۀ بی صدای صبح نباشد نمیتوان آن را شنید.
شـُــــــر... استکانها یکی یکی پُر میشوند، صوت مصحف رسیده است به "واقعه"، به «لَوْ نَشَاء جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلَا تَشْکُرُونَ». از شیار چشم های نیمه بازت ردّ ستون بخار را میگیری، از لولۀ کتری تا جایی مبهم در هوا. جهان شبیه یک سمفونی آرام، زمان شبیه دوره گردیست که ارکستر را برگُرده گذارده و عبور میکند از پیش روت.
تنی که گلوله کرده ای زیر پتو را آرام آرام رها میکنی، گرما میدود زیر پوستت، خواب را با همۀ سنگینی کنار زده ای که شریک کرده باشی همۀ حواس پنجگانه ات را در تجربۀ درک بهشتی زمینی.
میدانی، به گمانم از آیات خدا یکی این باشد که در تاریک روشن صبح، زنی با چادر نمازِ سفیدِ گلدار، دست به موهایت بکشد...
par
جنونیست جنون عشق!
میشناسی اش، میدانی گریبان گر بگیرد، میدَرَد و میکِشد و میبَرد و میکُشد! اصلاً سرکشْمادیانیست که آمده تا زجر بِزاید. امّا چونان سپه سالاری که با لشکرْرفته و از میدان، تنها، "سپر"، بازپس آورده باشد، میخواهی وجود پُر جریحه را بیندازی بر پشت این نااهلْمرکب ؛ بگذاری بَرَت دارد و بتازد و برود به آنجا که نباید!
و بعد با آرامشی پیچیده به زجر، شریک شوی ته ماندۀ جانت را با تیغ های لشکر مقابل.
راستی، ابراهیم که میرفت به آتش،
میدانست گلستان میشود؟
par
.......................................
بعد نوشت:فکر میکنم نمیدانست!
..............................................................................................................................................................................
بعدتر نوشت:
مهم نیست که ابراهیم می دانست یا نمی دانست، مهم آن است که می دانست هرچه او برایش مقدر کند گلستان است!
«أعوذُ بِالله مِن نَفسی»
به زاویه که نگاه کنی
حرف دقیقی دارد برای گفتن. زاویه در ابتدا و از رأس -به هردرجه ای که باشد- کوچک است، فاصلۀ بین دو نیم خطش به چشم نمی آید؛ اما هرقدر که پیش تر بروی این شکاف بیشتر و بیشتر میشود. تا جایی که در امتداد آن، در فاصله های دور، خیلی دور، میتوان دوشهر، دو قاره، دو کهکشان را میان یک زاویه جا داد.
برخی اشتباهات هم اینچنیند، گذر زمان بهشان عمق میدهد، یا عمقشان را نشان میدهد...
par
..............
ضمن احترام خدمت دوستان ریاضیدان و فیزیکدان
نهایتاً... من اشلی هستم، تو اسکارلت اوهارا، اینجا بشود امریکای دوپاره. من دکتر ژیگوا هستم، تو لارا، این جا بشود روسیۀ انقلابی. آخرش میگویم "عشق اگر خوش عاقبت بود که راه نمیکشید به سینما".
-دکتر داتیس-
.
..................
*یغما گلرویی: -مگر تو با ما بودی-
من به عنوان یک ایرانی اعلام میکنم پس از مذاکرات 5+1 دندان دردم کاملاً خوب شد، یعنی تا این حد اثر داره!!!
par
...................
+(آقای ظریف طوری فرمایش میفرمایند که انگار
پیش ازینها و تا قبل از مذاکره، دستگاه سیاسی
ایران در حال اَلَک دولَک بوده!)
+صحبت های محمد جواد ظریف در دانشگاه علامه
با چیزهای رفتنی
خاطرات ماندنی نسازید
یک روزی
جاهای خالی
نابودتان میکند...
par
روایت است:
با هرگناه قسمتی از عقل برداشته میشود که هرگز بازنخواهد گشت حتی به توبه!
(نقل به مضمون)
.
.
محتوای این پست
حذف شد!
.
.
........................................
پ.ن:
-بعضی ها، عجیب، خار چشم اند، یک وقت هایی واقعاً از زن بودنم خجالت میکشم، یک جاهایی.