نمیخواهمت
.
لکاتّۀ هزار-داماد به خود دیده
.
........................
+در مذمتش همین بس که دست_مال هر کس و ناکِسی بوده...
par
نمیخواهمت
.
لکاتّۀ هزار-داماد به خود دیده
.
........................
+در مذمتش همین بس که دست_مال هر کس و ناکِسی بوده...
par
این موزیک جدید را برای اولین بار در وبلاگ واقعیت سوسک زده شنیدم،
برای شما نمیدانم برای من یک دنیا تصویر دارد، تصویر آن روزها
دربارۀ آن روزها فقط این را بگویم: طولانی بود، خیلی،
گویی که هرگز قرار نباشد تمام شود،
اما شد!
par
درها را باز بگذار
او که به رفتن فکر میکند
رفته.
par
........................
*عنوان: مهدی فرجی
نه اینکه من و تو طالعمان آوارگیست!
ما راه را اشتباه آمدیم؛
این را آن بهشتِ هزار رنگ ِ همیشه در پیش، میگوید، که هرگز دستمان سرخی سیب هایش را نچید...
...
..
رفتن ما اتفاقِ ناگوارِ کوچکیست
باز میگردیم روزی، روزگار کوچکیست**
par
...................
فاضل نظری*
کاظم بهمنی**
تلّ زینبیّه :
کوه بر بلندای تپه ای قامت افراشته باشد
شقّ القمر از سرش گذشته؛
نگران خورشیدیست که اینبار، بر سر نیزه طلوع خواهد کرد!
par
هرکس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره...
.
حتی اگر گریه هایمان از خستگی، از گیر و گرفت های زندگیست
همین که در حسینیه ایم
تو اشک ها را بنام خود بزن
و رها کن بقیه را...
.
.
.
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده!*
عصر جمعه است و اشک میریزی برای مان
آنوقت
تو را یوسف نام گذاشته ایم
خودمان ، یعقوب!
یک صحنه ایست، دارد هِی رژه میرود توی ذهنم:
.
هوا سرد بود، ابری؛
یک پالتوی قرمزِ بلند، به تنم.
دست های کوچکم را گرفته بود توی دستش و داشتیم با هم راه میرفتیم در خیابانهای خیس و خلوت شهرِ .
در یکی از پائیزهای اوائل دهۀ هفتاد
بزرگ بود، گرم بود دستهایش، پدر بزرگ...
................................................................................
.
پ.ن:
+درست نمیدانم چند سالی از رفتن پدر بزرگ گذشته، خیلی کوچک بودم؛ یادم می آید آن زمان، عمو جغد بَنِر هم مُرده بود.
بنر را هم دهه ای های من میشناسند؛ سنجاب درستکار کارتون حیوانات. هِی با خودم میگفتم چقدر درد مشترک داریم من و بنر!
+راستی راستی ما آدم ها چه راحت میمیریم، چه راحت فراموش میشویم، مثل خاطرۀ قطرات باران، از ذهن خیابان.
+درگذشتگان بیهوده قدم در فکر کسی نمیگذارند، تذکری شاید، (شب جمعه است آخر)
آن لحظۀ مرگ عمو جغد را اینجا ببینید.
گاهی، کاری که چشم های بی رغبت یک رهگذر با آدم میکند؛ به سالها، لشکر سلم و تور نتواند!
.
.
.
که عالیجنابی بوده باشی
سالهاست لشکرش مرده، دشمن خانه اش را به یغما برده و هنوز دلگرم شمشیریست که زنگارش از پای درآورده!
.....
+نسیمی کافیست اینطور وقت ها، تا ستونهای پوشالیت را بریزاند؛
.....
+ممنون غریبه؛
+مرا کشت تا دوباره به دنیا بیاورم خودم را.
+این نوشته هم بسی نامتجانس اند کلماتش و موسیقی بیربط جملاتش با هم ، زبان حال نگارنده است.
par
قضاوت نمودن دیگران، قبل از هر چیز، ورودی های ذهن خودِ ما را به روی دانش بیشتر میبندد
.
برای قضاوت عجله نکنیم تا از آگاهیِ بیشتر محروم نباشیم!
نمیدانم چطوری هاست؟ ما آدم ها انگار از هر چیزی قدیمی اش را بیشتر دوست میداریم. انگار چیزهایی که به حس مان مربوط میشود یا میشده را همانطوری بکر و دست نخورده میخواهیم، همانطوری مثل روز اولش.
مثلاً استکانهای کمرباریک قدیمی که خاطرۀ دم عصر و دست های پدربزرگ را زنده میکند برایمان، دوست تر میداریم تا یک سِت قهوه خوریِ شکلاتی رنگِ به روز. یا مثلاً کاغذهای زرد و قدیمی کتاب شعری که ده سال پیش میخواندیم ترجیح دارد برایمان بر جلد و شیرازۀ اعلای چاپ جدید ؛ فکر میکنم وبلاگ هم یکی از همان جاهاست، انگار ندانسته و نخواسته ، آن وبلاگهایی را که دوست میداریم ، که دوست میداشتیم، همانطور با همان شکل و شمایل قدیمی اش میخواهیم، مثل وبلاگ قدیمی من که هرچند گفته ام تعطیل است، هرچند گفته ام آنجا نمینویسم دیگر، و اینجا را نشانی داده ام اما هنوز تعداد بازدیدکننده هایش ده ها برابر اینجاست.
خلاصه که چیز عجیبیست این اُنس و نوستالژی! مخصوص این دنیا هم نیست ، در آن جهان دیگر هم با همین نوستالژی هایش محشور میشود آدم، با هرآنچه انس داشته ای یا لا اقل فکر و جانت مأنوس بوده، آن را که باهاش در دنیا بوده ای را ( مومن باشی اگر) شفاعت میکنی، و...
خلاصه اینکه چیز عجیبیست این اُنس، چیزی شبیه شمشیری دولبه...
.................................
+آین نوشته انگار آهنگ کلماتش شاد است، بی شباهت به همیشه، آخر صبح به دنیا آمدند این کلمات ، صبح انگار دنیا میدود، همه میدوند حتی واژه!
+این نوشته هم اُنس زدایی کرد با متفاوت بودنش!
«بِسم الّلهِ الرَّحمَنِ الرَّحیِم»
نوشتن ذوق میخواهد،درست. ولی ذوق که نیست فقط ، چشم هم لازم است؛ با چشم های بسته اگر نوشتی، بلدی نابلد را میمانی که میبرد خود و اهلش را به ناکجا... شاید به دوزخ...
...........................................................................................................................................
بیربط نوشت:
"کاظم بهمنی" چه لطیف گفته در "عطارد" :
در نگاه اول عطارد تنها نام نزدیک ترین سیاره به خورشید است.
سیاره ای کوچک اما سنگین که بیش از همه سیارات به دور خورشید میگردد و برخلاف همه به او پشت نمیکند، بطوری که وقتی نیمۀ رو به خورشیدش گرمای شدید را تجربه میکند، نیمه دیگرش بسیار سرد است.
عطارد طبق آخرین بررسی های اختر شنایسی، خودش ماه یکی از سیارات دیگر بوده است اما گرفتار جاذبه ی خورشید میشود و ماه بودنش را فراموش میکند تا به دور خورشید بگردد!
ضمناً عطارد ماه ندارد! گوی در این منظومه عطارد فقط خورشید را دارد!
(هرچه سیارات از خورشید دورتر میشوند به تناسب اندازه ی شان تعداد ماههایشان بیشتر میشود آنچنان که عطارد ماه ندارد و نپتون که آخرین سیاره منظومه شمسی است سیزده ماه دارد)
منظومه شمسی تابلویی ست جامع و شگفت از اصیل ترین پیشامد بشری ؛ یعنی عشق که مفاهیمی چون کوچکی و بزرگی، دوری و نزدیکی، سردی و گرمی، جاذب و مجذوب بودن، حقیقی و مجاز بودن و... را در آن میتوان به نظاره نشست و من به راستگویی نقاشی شهادت میدهم که فرموده است: «إنَّ فی السَّمَواتِ و الأرض لاَیات لِلمؤمِنین»
آیه 3 سوره جاثیه
به درستی که در آسمان ها و زمین نشانه هایی ست برای کسانی که ایمان آورده اند...
یوسف؟!!!
نه
برای نامیدنت!
یعقوب بهتر است
آخر، عصرهای جمعه
کنار خیابان ایستاده باشی، یک ماشینی بیاید، بی هوا، بگذرد از پیش روت، چرخ هایش با شیطنتی تمام لیز بخورند بر خیابان و قیــــــــــــــژژژژ، ...
.
.
.
چشمان تو را وقتی ندیده ام
چگونه بدانم شراب چیست؟!
par
کتاب جرعه ای از صهبای حج : از آیت الله جوادی آملی
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
پیلۀ رنجِ من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق
...
..
.
که بهاری نشسته در سینه ات باشد، منتظر ، همینطور خیره خیره با چشم های معصومش نگاهت کند، که یعنی تنگ است اینجا، یک کاری بکن.
هیچ از دستت برنیاید.
نشسته باشی ، خیلی آرام ، روبروی آینه، خیره به قفلِ بر لبهات، در فکر کلیدی که نمیدانی در کدام چاه ، کدام صحرا، کدام رود باید بگردی پی اش . کفن بدست منتظر مرگِ اولین چلچله در حنجره ات باشی!
...................................
+هزار نگفته دارم، زبان دیگر کشش ندارد، کلمات به کار نمی آیند و قلم هم تازگی ها راه نمیدهد، هزار نگفته دارم و خاموشم، نه اینکه نخواهم، میخواهم بگویم، نمیتوانم، نمیشود.
برای تن پاره پارۀ وطنم
بگذار لرزه نگارها کارشان را بکنند
و دانشمندان جوان
تکه های خشت را نمونه بردارند
کمی آنطرف تر اما
سالخورده مَردی/ فکرمیکند:
"شکوه فروپاشیدۀ اَرگی
میتواند
از بی مبالاتی شاپرکی باشد، بازیگوش
که لحظه ای بر شاه نشین بارو نشسته و بعد پریده باشد بی هوا
و اینگونه
فرو ریخته باشد، دلِ بنا
به لَمحِه ای"
par