پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبی» ثبت شده است

چیز زیادی نمانده از ما. شبیه قاشقی شکر، حل شدیم در فنجان قهوه مان.

یک آرزو بکن

آرزو؟!

اومم... مثلا کسی بیاید، مرا با ساعت امشب عقب بکشد، آنقدر عقب که بتوانم برگردم کافه رِنو؛ سیاهی موهایم را از روی میزهاش بردارم بگذارم روی سرم.

و این ژاکت کهنه که به تن داری کلاف کاموایی شود در دست های بی چروک من. آنوقت رَج های قشنگ تری ببافم...

.

_________________

یک آرزو به وقت امشب

امشب که عقربه ها به عقب میروند

شب اول پاییز 94

مهرتان مبارک...

۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
پریچهـــــر

.

هیچ بعید نیست

آن چراغ که میدرخشد از دور

چشم های گرگی باشد

                    که به شکار آمده !

par

 

 

۱۹ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۲
پریچهـــــر

" چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟ ... چرا تاریکی ته گور فرق میکند با تاریکی این اتاق؟ ..  فرق میکند با تاریکی ته چاه؟ .. فرق میکند با تاریکی زاهدان؟ .. وقتی دایی، با آن دو حفره ی خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار میبیند، طوری برگشت که من ترسیم، تو بگویی دایی! چرا تاریکی ازل فرق میکند با تاریکی ابد؟  ... چرا تاریکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، دایی؟ .... "

چاه بابل ... رضا قاسمی ...

____________________________________________

این پست از وبلاگ دیگریست که به دلایلی خوش ندارم نامش را بنویسم

۳ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۵
پریچهـــــر

«أعوذُ بِالله مِن نَفسی»

به زاویه که نگاه کنی

حرف دقیقی دارد برای گفتن. زاویه در ابتدا و از رأس -به هردرجه ای که باشد- کوچک است، فاصلۀ بین دو نیم خطش به چشم نمی آید؛ اما هرقدر که پیش تر بروی این شکاف بیشتر و بیشتر میشود. تا جایی که در امتداد آن، در فاصله های دور، خیلی دور، میتوان دوشهر، دو قاره، دو کهکشان را میان یک زاویه جا داد.

برخی اشتباهات هم اینچنیند، گذر زمان بهشان عمق میدهد، یا عمقشان را نشان میدهد...

par

..............

ضمن احترام خدمت دوستان ریاضیدان و فیزیکدان

۸ نظر ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۷
پریچهـــــر

کنار خیابان ایستاده باشی، یک ماشینی بیاید، بی هوا، بگذرد از پیش روت، چرخ هایش با شیطنتی تمام لیز بخورند بر خیابان و قیــــــــــــــژژژژ، ...

بعد
قطرات آبی که جا خوش کرده باشد گوشۀ چادرت...
 
سلام
اولین باران پائیزی که می آید، پرندگان ، کجا پناه میگیرند؟ زنانِ شالیزارها چه آوازی را زمزمه میکنند؟ شاعران جهان کدام شعر را میچکانند روی دفترشان؟
 
تو خود، بی چتر ترین حرف های روزگار را در سطرهای زیر بخوان:
.............................
...................
.............................
.....................
.

راستی، تا بحال گوش سپرده ای به صدای پای ماشین ها روی خیابانِ بعد از باران؟
خشن نیست دیگر، بَم نیست، یک شالاپ شلوپی، یک قیژ قیژِ خاصی دارد، ردّی نمی اندازد، زخمی نمیزند به تن جاده، نرم است دیگر.
سرت را درد نیاورم، میخواهم بگویم انگار رحمت خدا  خودی که  نشان میدهد، بیشتر که  می آید به چشم، _ شعور چرخ ماشینها از بعضی مان بیشتر است_ نرم تر میشوند، مهربانتر.
 par
......................
من نوشته هایم را بی تصحیح میگذارم اینجا، بی ویرایش؛ تو به بزرگی خودت ببخش!
۱ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
پریچهـــــر

خیابان

ساده ترین ترجمه اش

خیابان است

معانی عمیق تَرَش را

شب هایی فهمیدم

که یک بمبِ کم تحمل،

درونم بغض میکرد

و تا صبح،

می افتادم به شمارش معکوس!

که با صدای کرکرۀ اولین مغازه

خودم را شلیک کنم از خانه

شاید

بعضی تکه های خطرناکم،

بیرون بپاشند از من

همۀ فکرهای منفجره، حس  های محترقه

جایی باید

رها شوند

مثلاً

خیابانی خلوت و دراز،

                  حوالی 5صبح

par

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
پریچهـــــر

کاش میدانستم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...

.

.

.

روزگاری هم بود که فکر میکردم باید "بمانی تا عشق، خود، سراغت را بگیرد"!

par

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

از کنارم برخاستی

که لحظه ای نباشی

.

.

.

و روزهای خوش

به همین سادگی تمام شد!

par

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۳۴
پریچهـــــر

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پریچهـــــر

"من"

شاعر در پی شاهکار است

و حواسش نیست،

                       شاهان چندان کاری هم نمیکردند...

par

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۱
پریچهـــــر

                                 

"به سوی خراسان"

  

نه پس کوچه های منتهی به پارک

نه بازار شلوغ روبرو

فردا فقط باید از چادرم بخواهم / که در آغوشم بگیرد

کنارخیابان ایستاده و برای تاکسی راه آهن / دست تکان دهم

.

فردا در را که باز کنی از من، تمامِ شهر کم شده / از تمام عروسک های این اتاق، من.

و از پس پنجرۀ قطار

                       دخترک برای چمدانِ جا مانده اش

                               دست تکان میدهد...

par

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۳
پریچهـــــر

مورچه ها

آرام

آرام

از خاک بیرونم میکشند

زندگی

از نو شروع شد...

                      par

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۶
پریچهـــــر

خدایا ممنون که بهم غم دادی میدونستی وقتی حالم خوبه کاری باهات ندارم وقتی همه چیز بر وفق مراده، سراغت نمیام ممنون که دوباره غم رو به سراغم فرستادی تا از سرکشی نجاتم بده. 

وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا                                   

par

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۰
پریچهـــــر

 با برادر کوچکم

 هرچه روزنامه در خانه هست جمع میکنیم

تا غروب

گوشه حیاط

سیب زمینی هایمان را در آتش بپزیم

**** *** ***

روزنامه ها

عکس ها

خبرهای جهان

آرام

آرام

دود میشود

***  ***  ***

تکه های برشته را با هیجان در دهان میگذاریم

و به هم میگوییم

عجب به درد میخورند این روزنامه ها 

par

۳ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۵
پریچهـــــر

"تنها"

چایی اش را سر میکشد. چایی ام را سر میکشم

روزنامه اش را میخواند. بی اختیار ناخن میجوم

به سینما میرود. آلبوم شخصی ام را ورق میزنم

حوله اش را برمیدارد.شام میخورم

با دیازپام میخوابد. به سوزش معده ام فکر میکنم

گاه گاهی حالش خوب است، به سراغم میاید و از پشت شیشه به هم لبخند میزنیم بی نگرانی از چینهای پیشانی هم

او حرف میزند، من چُرت.

حتی گوشی تلفن را برمیدارد و لبهایش تکان میخورد. نگاهش میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید

شاید صدایم میکند... نمیشنوم

فکر میکنم عجب دیوارهای قطوری دارد این زندان!

بیخیالش میشوم

به سلولم برمیگردم و همچنان در لباسهایم حل میشوم

من با دیوارهای خود راحت ترم!

 par

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۳
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات