پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیابان» ثبت شده است

جنوب شهر تهران هم اخلاق های منحصر به فردی دارد، یکی این است که می تواند سر وقتش غافلگیر کند تو را.

فکر کن

ظهر خلوت جمعه ای باشد و آنقدر سکوت جولان داده که گمان کنی خیابان شلوغ روبرو هم رفته است به تعطیلات.

هِی سکوت کند خیابان، هِی سکوت کند خانه، هی باز کنی پنجره را، هی بخواهی دوست کنی خیابان را باخانه، هی بخواهی از تنهایی در بیاوری خانه را  با خیابان، و هِی ببینی خیابانِ کم حرف،  خوب مونسی نباشد برای خانه ات.

بعد

نشسته باشی، کتابی باز کرده باشی، سلامی داده باشی با آن که باید.

بعدتردیری نگذشته باشد که ناگهان از خیابان،  از دورهایش، صدایی به گوشَت بخورد که کم آشنا نیست، می شناسی اش، موسیقی متن روزهای دلتنگی ات بوده؛

سِنج و طبل و زنجیر است و نوحه ای که میخوانند، نوحه ای که میگوید این خیابان هنوز زنده است، زنده است به نام کسی که باید! لب پنجره بروی، دلت را گره بزنی به یکی از عَلَم ها و بگذاری اش تا ببرد "هرجا که خاطرخواه اوست".

 اینش خوب است اینجا، همینکه نباید محرم باشد حتماً  که دستۀ سینه زنی راه بیفتد؛ جنوب شهر تهران، آنقدر میفهمد که شهادت امام ششم هم همانقدر جانسوز است که عاشورا.میدانید، اصلاً من نازی آباد را به خاطر همین دوست دارم، اینکه روزی ازخیابانهایش بانگ لبیک یا حسین میشنوی و روزی از روزهای دلگیر شوال ، نوای یا "صادق آل محمد".

اصلاً جنوب تهران، بی هیئت چیز ناقصی ست، نیست؟

.....................

پ.ن.ها:

+غروب ششمین خورشید تسلیت!

طلّاب، قضات، فقها، حقوقدانان، قانونگذاران، برشما باد مضاعفْ تسلیتی، که ارباب بر شما حق استادی هم دارند

..............

++امام جعفر صادق (ع) : چنان از خدا بترس که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.(همین یک نکته کافیست برای عمری...)

 par

۳ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۲۷
پریچهـــــر

این روزها دست هایت زیاد میلرزد، مهرانه میگوید خیلی حساس تر شده ای.

میگوید : تا چیزی میشود پِخّی میزند زیر گریه و انقدر هق هق میکند تا همه مان را کلافه کند.

مهرانه که نمیداند، من هم نمیدانم، شرط میبندم خودت هم ندانی، این روزها، چه ، آرامشت را بر هم زده؟ و آنچه آرامت میکند را دقیقاً باید کجا پی اش بگردی؟مهرانه میگوید، دیشب قرص های آرام بخشت تمام شده بود که بیقراری میکردی و مادر را به گریه انداخته بودی.

و من امروز به خیابان میزنم، به خیابان شلوغ پشتی و راستۀ بازار را میگیرم، صاف، تا در داروخانه.

این روزها فقط دست های تو نیست که زیاد میلرزد، دل من هم قرار ندارد دیگر، و با هر خبری که میشنود از تو،  میلرزد.  میلرزد برایت که وقتی از کوره در میروی، جهنم نکنی خانه را، و برای دستهای مادرت که باید تکّه های استکان را از کجای اتاق جمع کند!میلرزد که وقتی میگیردت این سیکلوتایمیِ لعنتی، باید همه بگردند و از لابلای کیسۀ داروها، از کمد خرت و پرت هات، از توی کابینت، بسته های رنگارنگ قرص هایت را پیدا کنند و بریزی همه را توی حلقت تا دوباره بشوی همان دخترکِ عادیِ سر به راه.

و من حالا از داروخانه بیرون آمده ام و دفترچۀ بیمه ات را میگذارم توی کیف.نفرین به آرامشی که میشود با 6500 تومان خریدش!

par

۹ نظر ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۵
پریچهـــــر

خیابان

ساده ترین ترجمه اش

خیابان است

معانی عمیق تَرَش را

شب هایی فهمیدم

که یک بمبِ کم تحمل،

درونم بغض میکرد

و تا صبح،

می افتادم به شمارش معکوس!

که با صدای کرکرۀ اولین مغازه

خودم را شلیک کنم از خانه

شاید

بعضی تکه های خطرناکم،

بیرون بپاشند از من

همۀ فکرهای منفجره، حس  های محترقه

جایی باید

رها شوند

مثلاً

خیابانی خلوت و دراز،

                  حوالی 5صبح

par

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات