این آخرین پیاده روی دسته جمعی مان بود
آرام
در خواب
بر تخت روان می بردندش
پادشاه مملکتی نبود
اما همه همصدا
به افتخارش یک آواز را میخواندند:
"به عزّت و شرفِ لا إلهَ ألَّا ألله..."
.
.
.
وَجاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحید"
به راستى که بیهوشى مرگ فرامىرسد. این است آنچه از آن میگریختی"
ق.19p
..............................................................................................................................
شاید هربار با قطار قبلی باید میآمدم
وقتی که جامهدانم را میبستم
پیراهنام به یاد تو تا میخورد
و خواب اهتزازش را می دید
وقتی رسیدم اما ...
آه !
با آن جنین خوابهای هزاران سال
چه باید
میکردم ؟
پیراهن من آیا
باید به قامتاش
کفنی میشد
میپوسید ؟
تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمیست
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی
کلید بختاش در آب افتاد
و آن کلید را
شیطانترین ماهیها بلعید
و سوی دوردستترین دریاها
گریخت
و یک نفر که پیشتر از من رسید
صیاد شاهماهی من شد
و من دوباره دیر رسیدم
قلاب من گلوی مرا میدرد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنات را میشویی
.....
حسین منزوی
( از بی حرفی نیست، نمیدانم چرا هی به سراغم می آید، در سرم میپیچد، لابلای سلولهای مغزم، لابلای موهام مینشیند، تاب میخورد، غمزه میریزد ومشغولم میدارد، یادمرگ!)
93/5/8
همینو دارم بگم :) حوصله ی تفسیر نیست...
یاحق