پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

آرام

در خواب

بر تخت روان می بردندش

پادشاه مملکتی نبود

اما همه همصدا

 به افتخارش یک آواز را میخواندند:

                    "به عزّت و شرفِ لا إلهَ ألَّا ألله..."

.

.

.

وَجاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحید"

به راستى که بیهوشى مرگ فرامى‏رسد. این است آنچه از آن می‏گریختی"

ق.19p

۱۵ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۵۰
پریچهـــــر

نهایتاً... من اشلی هستم، تو اسکارلت اوهارا، اینجا بشود امریکای دوپاره. من دکتر ژیگوا هستم، تو لارا، این جا بشود روسیۀ انقلابی. آخرش میگویم "عشق اگر خوش عاقبت بود که راه نمیکشید به سینما".

-دکتر داتیس-

.

..................

*یغما گلرویی:  -مگر تو با ما بودی-

۶ نظر ۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۴
پریچهـــــر

کنار خیابان ایستاده باشی، یک ماشینی بیاید، بی هوا، بگذرد از پیش روت، چرخ هایش با شیطنتی تمام لیز بخورند بر خیابان و قیــــــــــــــژژژژ، ...

بعد
قطرات آبی که جا خوش کرده باشد گوشۀ چادرت...
 
سلام
اولین باران پائیزی که می آید، پرندگان ، کجا پناه میگیرند؟ زنانِ شالیزارها چه آوازی را زمزمه میکنند؟ شاعران جهان کدام شعر را میچکانند روی دفترشان؟
 
تو خود، بی چتر ترین حرف های روزگار را در سطرهای زیر بخوان:
.............................
...................
.............................
.....................
.

راستی، تا بحال گوش سپرده ای به صدای پای ماشین ها روی خیابانِ بعد از باران؟
خشن نیست دیگر، بَم نیست، یک شالاپ شلوپی، یک قیژ قیژِ خاصی دارد، ردّی نمی اندازد، زخمی نمیزند به تن جاده، نرم است دیگر.
سرت را درد نیاورم، میخواهم بگویم انگار رحمت خدا  خودی که  نشان میدهد، بیشتر که  می آید به چشم، _ شعور چرخ ماشینها از بعضی مان بیشتر است_ نرم تر میشوند، مهربانتر.
 par
......................
من نوشته هایم را بی تصحیح میگذارم اینجا، بی ویرایش؛ تو به بزرگی خودت ببخش!
۱ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
پریچهـــــر

هم دعا کن گره  از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 

پیلۀ رنجِ من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق

...

..

.

که بهاری نشسته در سینه ات باشد، منتظر ، همینطور خیره خیره با چشم های معصومش نگاهت کند، که یعنی تنگ است اینجا، یک کاری بکن.

هیچ از دستت برنیاید.

 نشسته باشی  ، خیلی آرام ، روبروی آینه، خیره به قفلِ بر لبهات، در فکر کلیدی که نمیدانی در کدام چاه ، کدام صحرا، کدام رود  باید بگردی پی اش . کفن بدست منتظر مرگِ اولین چلچله در حنجره ات باشی!

...................................

+هزار نگفته دارم، زبان دیگر کشش ندارد، کلمات به کار نمی آیند و قلم هم تازگی ها راه نمیدهد، هزار نگفته دارم و خاموشم، نه اینکه نخواهم، میخواهم بگویم، نمیتوانم، نمیشود.

 

 

۳ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۲
پریچهـــــر

حالا

بین من و تو

یک نقطۀ اشتراک هست

اینکه هردویمان

از من خسته ایم...

par

۶ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۹
پریچهـــــر

خیابان

ساده ترین ترجمه اش

خیابان است

معانی عمیق تَرَش را

شب هایی فهمیدم

که یک بمبِ کم تحمل،

درونم بغض میکرد

و تا صبح،

می افتادم به شمارش معکوس!

که با صدای کرکرۀ اولین مغازه

خودم را شلیک کنم از خانه

شاید

بعضی تکه های خطرناکم،

بیرون بپاشند از من

همۀ فکرهای منفجره، حس  های محترقه

جایی باید

رها شوند

مثلاً

خیابانی خلوت و دراز،

                  حوالی 5صبح

par

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
پریچهـــــر

اینکه او

که دوستش داری

با تو نباشد

چیز جدیدی نیست

.

.

.اما گاهی

آنکه دوستت دارد هم

روی بر میگیرد!

par

........................................

+بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر   ولی به بخت من امشب سحر نمیآید

۴ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۹
پریچهـــــر

میخواهم بنویسم، نمیتوانم، نمیشود, حرف، مثل استخوانِ ماهی در گلویم گیر کرده نه پائین میرود که بیخیالش شوم، نه بیرون میآید که پرتش کنم جایی

و از او، از حرف، حرفِ دل فقط حرفش میماند و دهان ناکام

میخواهم بگویم ، نمیشود، گیر کرده، زور میزند، پنجه می اندازد، فشار می آورد و در همان نقطه میماند و در همان نقطه زخم میزاید

و از حرف، فقط میماند حرفش و دردی که گلویم را میسوزاند.

تمام.

par

۳ نظر ۲۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۳۷
پریچهـــــر

جز من که رِند و عاشقِ از سر گذشته ام

آن تُرک مست را که تواند عنان گرفت؟

.

.

.

و همینقدر از عمر، گذشت تا یافتم

"درد"

 خیر اندیش‌ْرفیقیست، کز مَهلکه، برکنار میداردم...

(وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا...)

par

۱۳ نظر ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
پریچهـــــر

امروزم

کولاژی بود از ترجمۀ زبان أجنبی و کمی خوانشِ شعر و غور در دنیای مجازی

آخرشب، بلآخره بعد از یک سال و اندی دست به قلم برده

                   و طرحی زدم بر کاغذ

....................................

پ.ن:

جای یک بیت شعر [...اینجا...] خالیه.

پ.ن2:

ترسی در دلت تولید میشود

وقتی ببینی

از نقش های خوش آب و رنگ قدیمیت، آنقدر "غافل" ماندیی

که خاکِ نشسته بر آن

آستینت را سیاه میکند

(تو خود حدیث مفصل ، بخوان ازین مجمل)

۲ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۱:۱۲
پریچهـــــر

کاش میدانستم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...

.

.

.

روزگاری هم بود که فکر میکردم باید "بمانی تا عشق، خود، سراغت را بگیرد"!

par

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

سلام دوستانِ خوبم، انشالله که حالتون خوبه

تصمیمِ حقیر بر اینه در این روزهای مبارک، شاد بنویسم؛ پس فعلاً این پست با چند عاشقانه، به افتخار دلدادگی ها، پیشکش

...................................

چه شیرینی...

جهان را چونان نقشه ای

تا میکنی

و در جیب کناریت میگذاری

حالا:

1/ تو ماندی و من

2/تو ماندی و حل میشوم درتو، کم کم

3/فقط تو ماندی

              ***

اینک

جهانی مقابلم ایستاده

              با مُشتی نبات، در جیب دیگرش

....................................

چه صمیمی با تو...

حالاحس میکنم

کودکی دست مرا گرفته

              دست دلم را

یا شاید

      دلی

         مرا کودک میکند

....................................

خانُمانه...

آن مرد آمد

با تصویری به هیبت سپه سالاران

و چشمانی

به شیطنت کودکان...

par

۶ نظر ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۴
پریچهـــــر

عدل

خانه ای کاهگلی در قاسم آباد

یا اتاقی مبله/ درهریک از برج های شیکاگو

فرقی نمیکند

پنجره را که باز کنی

                تمام اکسیژن زمین را

                                  به خانه ات خواهی برد

و به عشق اگر راه دهی

می آید/ همچون مِه در خانه ات/ لا به لای تمام اشیاء ، تمام فکرها مینشیند

هم خانه ات میشود/گَرد میگرد/ چای را دم، رختخواب را پهن!

                                                    لبخند میزند

فقط کافیست

با نگاه غیر مسلّح/ به سراغ ماه بروی

تا دست ها را بالا برده

                       تکان دهد برایت...

par

شهریور1389

....................................................................................................................................

بیربط.ن:

نگرانم، نگران کشورم ، مردُمم

از سخنان چند پهلو و حاشیه دارِ دیروز رئیس جمهور متاسفم!

۷ نظر ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۴
پریچهـــــر

از کنارم برخاستی

که لحظه ای نباشی

.

.

.

و روزهای خوش

به همین سادگی تمام شد!

par

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۳۴
پریچهـــــر

از ساره:

 

چنین ستبر و مغرور که تویی

شوالیه های سرسختی

بی شک به خانه هاشان باز خواهند گشت

 به شکوه اَرگ ها سوگند

حرف آمدنت

حتی میان

          تَرَک های هر کنگره نیز

         پیچیده بود

آن هنگام که ارتشی بودم، از قیصر و کاووس

  با خورشید طلوع کرد

                       معشوقه ای مبعوث در انگور و می

                       به ظهور ایستاده با تنبور و نی با چشمان عربی،

  که تا در من نگریست

امپراطوری برجای بودم، معزول

عالیجنابی  سپرانداخته

                        با ارتشی که دیگر نداشت

                      با تمام اینها

                       هرگز چنین برنده نبودم...

p.ar

۸ نظر ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۳
پریچهـــــر

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۳۰
پریچهـــــر

"من"

شاعر در پی شاهکار است

و حواسش نیست،

                       شاهان چندان کاری هم نمیکردند...

par

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۱
پریچهـــــر
۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۵
پریچهـــــر

مورچه ها

آرام

آرام

از خاک بیرونم میکشند

زندگی

از نو شروع شد...

                      par

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۶
پریچهـــــر

 با برادر کوچکم

 هرچه روزنامه در خانه هست جمع میکنیم

تا غروب

گوشه حیاط

سیب زمینی هایمان را در آتش بپزیم

**** *** ***

روزنامه ها

عکس ها

خبرهای جهان

آرام

آرام

دود میشود

***  ***  ***

تکه های برشته را با هیجان در دهان میگذاریم

و به هم میگوییم

عجب به درد میخورند این روزنامه ها 

par

۳ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۵
پریچهـــــر

"تنها"

چایی اش را سر میکشد. چایی ام را سر میکشم

روزنامه اش را میخواند. بی اختیار ناخن میجوم

به سینما میرود. آلبوم شخصی ام را ورق میزنم

حوله اش را برمیدارد.شام میخورم

با دیازپام میخوابد. به سوزش معده ام فکر میکنم

گاه گاهی حالش خوب است، به سراغم میاید و از پشت شیشه به هم لبخند میزنیم بی نگرانی از چینهای پیشانی هم

او حرف میزند، من چُرت.

حتی گوشی تلفن را برمیدارد و لبهایش تکان میخورد. نگاهش میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید

شاید صدایم میکند... نمیشنوم

فکر میکنم عجب دیوارهای قطوری دارد این زندان!

بیخیالش میشوم

به سلولم برمیگردم و همچنان در لباسهایم حل میشوم

من با دیوارهای خود راحت ترم!

 par

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۳
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات