فریبا
اصلاً بگذار برگردیم به آن روز
تو از پشت پنجره عاشق شدی مگر نه؟ که آسمان آبی آبی بود و زمین سبز سبز و عابری که چشمهایت را به آن گره زدی، سراسر رنگ بود و شعر؛ رنگ را که میدیدی شعر می آمد خودش . شعر چشمهایش بود، چشم هایی که از دور نمیدیدی، شعر آن شعاع نوری بود که در دست داشت و هیچ پیدا نبود که ستاره است یا برق دستۀ فلزی ساعت مچی اش؛ شعر آهنگ قدم هایش بود و اصلاً دنیا سراسر شعر بود، شعر بود و رنگ.
گفته بودم به حقانیت هست هایش شک دارم؛ زمان مگر میتواند اینهمه مخلص باشد؟ زمین به غیر از خاکستریست مگر؟
به گمانم خندیده بودی و بعد گوشۀ چشم هایت را آستین کشیدی [!]
ّبعد خورشید رفت، سردمان شد، گاز خانه قطع بود، ماه آمد، برق رفت، روز شد، خانه ها بلند شده بودند، پنجره ها نو. بابا آمد یاشاید یک مرد دیگر، نمیدانم؛ پنجره را برداشت و کسی آمد پنجرۀ دیگری گذاشت، پنجره که رفت رنگ ها هم رفت، شعرها هم. دنیا بیرون از پنجره نو جور دیگری بود.
آسمان آبی کمرنگ بود، زمین سبز نبود و رهگذرت، عابری بود که در دستهایش ستاره نداشت.
پنجره که رفت تو هم رفتی، عشق هم رفت و گریه کردی؛ مثل پدری که فهمیده باشد فرزند مرد دیگری را بزرگ کرده ، مثل کاندیدای شکست خوردۀ انتخابات:
شاید تقلب شده، شاید که باید انقلاب کرد! به خیابان بریزیم، دنیا که اینقدر بی رنگ نبود!
به خیابان هم میزدیم دنیا همان بود، زمین همان و عابری که برایش شال گردن بافته بودی زیبا نمیشد.
میدانی عزیزم؛ مشکل از اینجا شروع شد، پنجره ای که از پشت قابش عاشق شدی، "شیشه هایش رنگی بود"، همین.