پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۶۲ مطلب با موضوع «دینی» ثبت شده است

مادر میگفت فشار درس است؛  مادر بزرگ: جنّ و پری دارد این خانه، یحتمل همانها لمسش کرده اند.

مشاور مدرسه هم تشخیصش این بود که بحران بلوغ است؛

بعدها روانشناس دانشگاهمان گفت سندرم فارغ التحصیلی ست.

روانپزشک هم چیز جدیدی نفهمید، همان اختلال فلان غدّه و ترشحات بهمان هورمون؛ و کیسه کیسه برایم قرص نوشت؛

روانکاو هم میخواست تا در زیر و زِبَر لایه های پنهانی وجودم شاید چیزی بیابد.

آن اواخر حکیم هم افاضه کرده بود اختلاط امزجه است و غلبه سودا بر صفرا.

اما من مریض بودم هنوز

آنقدر که بلاخره مُردَم.

در قبر، مورچه ای که مأمور جویدن مغزم بود، با خشم در گوشم گفت: احمق! مگر نخوانده بودی «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ؟

...........

+سلام. این مطلب را همینطوری بی ویرایش و تصحیح گذاشتم اینجا+شاید یک وقتی ویرایش شود

+من هنوز کاملاً نمردم، این تشخیص یک پزشک است!

+ بیندیشیم

par

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۲
پریچهـــــر

روزی

چشم باز کنی

(و خورشید تو، فقط سایه ای بوده باشد یا مثلاً یک نقش کودکانه، بر سینۀ دیوار)

یوم الحسرت در راه است...

par

+ ، تکرار میکنم خودم را، از بی حرفیست؛ که این بیخود از تکثیر  وامانده.

+ بر من خرده مگیر!  مگیر، مگیر...

۸ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
پریچهـــــر

جنوب شهر تهران هم اخلاق های منحصر به فردی دارد، یکی این است که می تواند سر وقتش غافلگیر کند تو را.

فکر کن

ظهر خلوت جمعه ای باشد و آنقدر سکوت جولان داده که گمان کنی خیابان شلوغ روبرو هم رفته است به تعطیلات.

هِی سکوت کند خیابان، هِی سکوت کند خانه، هی باز کنی پنجره را، هی بخواهی دوست کنی خیابان را باخانه، هی بخواهی از تنهایی در بیاوری خانه را  با خیابان، و هِی ببینی خیابانِ کم حرف،  خوب مونسی نباشد برای خانه ات.

بعد

نشسته باشی، کتابی باز کرده باشی، سلامی داده باشی با آن که باید.

بعدتردیری نگذشته باشد که ناگهان از خیابان،  از دورهایش، صدایی به گوشَت بخورد که کم آشنا نیست، می شناسی اش، موسیقی متن روزهای دلتنگی ات بوده؛

سِنج و طبل و زنجیر است و نوحه ای که میخوانند، نوحه ای که میگوید این خیابان هنوز زنده است، زنده است به نام کسی که باید! لب پنجره بروی، دلت را گره بزنی به یکی از عَلَم ها و بگذاری اش تا ببرد "هرجا که خاطرخواه اوست".

 اینش خوب است اینجا، همینکه نباید محرم باشد حتماً  که دستۀ سینه زنی راه بیفتد؛ جنوب شهر تهران، آنقدر میفهمد که شهادت امام ششم هم همانقدر جانسوز است که عاشورا.میدانید، اصلاً من نازی آباد را به خاطر همین دوست دارم، اینکه روزی ازخیابانهایش بانگ لبیک یا حسین میشنوی و روزی از روزهای دلگیر شوال ، نوای یا "صادق آل محمد".

اصلاً جنوب تهران، بی هیئت چیز ناقصی ست، نیست؟

.....................

پ.ن.ها:

+غروب ششمین خورشید تسلیت!

طلّاب، قضات، فقها، حقوقدانان، قانونگذاران، برشما باد مضاعفْ تسلیتی، که ارباب بر شما حق استادی هم دارند

..............

++امام جعفر صادق (ع) : چنان از خدا بترس که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.(همین یک نکته کافیست برای عمری...)

 par

۳ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۲۷
پریچهـــــر

نور

   صدا

     تصویر

 (همه چیز داده)

        نوبت توست

         "حرکت" !

...........

سلام

برگشتم، با دلی که نمیدانم آورده ام یا نه.

par

۵ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۴
پریچهـــــر

نکته ای ارزشمند از استاد روحبخش ، ذیل پُست قبلی:

«عید، یعنی بازگشت؛  و فطرت،یعنی خود. و این عید فطر و این جشن بازگشت به خود، خودشناسیت مبارکت باد که هیچ برکتی بالاتر از این نیست!»

...

بازگشت به خود!

بسی جای تأمل دارد، باشد که بیندیشیم...


دلنوشت:

ساعت 8و 10 دقیقه عصر. فکر میکنم که بلند شوم و سفرۀ افطار بچینم

.

.

چقدر به تو عادت کرده بودیم ای ماه عزیز؛ چه خوش همدمی بودی و گذشتی، دلم برایت تنگ... نه دلم برایت... دلم برایت... (نوشتن چه سخت میشود این وقتها) دلم برایت بغض کرده

مثل کسی که عزیزش رفته باشد رو به عقب میشمارم، دیروز این موقع، پریروز این موقع، پس پریروز این موقع... اینجا بود

........

و هنوز انگار افطار است.

۳ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۳
پریچهـــــر

" أللَّهُمَّ لاتَجعَلهُ آخِرَ ألعَهدِ مِن صیامِنا إیاه فَإن جَعَلتَهُ فَاجعَلنِی مَرحُوماً وَ لاتَجعَلنِی مَحرُوماً "

( به دلتنگی) عیدتان مبارک

۴ نظر ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۹
پریچهـــــر

ماهی که در آن شیطان در زنجیر بود

   گذشت از گناهانی که کردیم،

چنین بر میآید

  "ماهی از شکم گندیده"

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۳
پریچهـــــر

به بهانه ات، این روزها

میگفت اسمش طباطبایی، یا نمیدانم یک چیزی شبیه این بود؛ گفت:  مُهر میخواهی بخری که چه؟ طباطبایی (یا حالا آن اسمی که یادم نیست) به همه نفری سی تا مُهر میدهد، فقط 30تا، یکی هم بیشتر بشود حرام است، فقط 30تا.

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۵
پریچهـــــر

از آن وقتی که گفتم یک دقیقه دیگر بلند میشوم، هفت دقیقه گذشته، یعنی 6دقیقه راهمینجوری، الکی، درست مثل تراشه های مداد کنار دستم، ریختم قاطی آشغالها، دقایقی که میتواند زباله بازیافتی باشد برای دشمن.

خب که چی؟ مینشینم اینجا، هی نظرات را میخوانم،  تایید و حذف میکنم، هی وبلاگهایشان را میبینم که مخاطبانم در چه فضایی سیر میکنند، هی کامنتهای این و آن را جواب میدهم.

که چه بشود؟ که به کجا برسیم؟ اصلاً دنیا اینهمه سوال بی جواب دارد؛ اینهمه حرفِ مهجورِ مسکوتِ بی گوینده! حالا بگذار این چند کامنت هم لابه لای حرفهای این دنیا، بی جواب بیفتد گوشه ای.

گیرم دوسه تا عکس هم از بچه های تکریت و غزه گذاشتیم اینجا و تو هم هزار تا لایک زدی، نه اینکه بد باشد، ...نه!  اما در واقعیت چه؟

انگشت های جاسم را می بُرند، قرآن مُذعَل را چال میکنند، سجادۀ ساجد را لگد میمالند، دخترک ابوزینب را هم غنیمتی برمیدارند. و امّ طالب، در کوچه، آنقدر مشت خورده که نسل یک مسلمان، اینبار، در شکم زنی، نیامده تمام  میشود.

آن ور دنیا هم جهادالنکاح راه می اندازند تا زخمی به جان من و تو افتاده باشد که «رشد میکند به درون».

جام جهانی هم با آن شکوه فراگیرش چنان میخکوبت میکند که جسد برادرت را، یواشکی ، از زیر چشم های خیره ات میگذرانند و تو همچنان روی کاناپۀ روبروی تلویزیون لمیده‌ای و دست در بشقاب تخمه میگردانی!

آنوقت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش دقیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقه، من نشسته ام پای لپ تاپم و دارم با اژدهای هزار سر درونم پنجه نرم میکنم که مثلاً چه بگویم بهتر باشد، که عارف تر جلوه کنم! همین 6 دقیقه که هزار گلوله به سمت بچه‌محل های حضرت هادی و فرزند مظلومش شلیک میشود.

دجالی هم میچرخد، اینور و  آنورِ دنیا تخم میگذارد و برای حال آمدنِ جوجه های مریضش نسخۀ شنا در آبهای خلیج فارس میپیچد وداشته های من و تو را ارزن به ارزن، میشمارد و برایش برنامۀ هزار ساله میچیند.

من و تو هم کتاب و دفترهایمان که قرار است گلوله باشند، تفنگ باشند را بستیم، گذاشتیم کنار طاقچه، زل زدیم به این قاب منوّر هزار رنگ؛ تو لایک میکنی، من کامنت ها را جواب میدهم.

پ.ن

راستی میدونید دیروز 24 تیرماه، تولد کدام مرد بود؟

"سیّد علی الحسینی الخامنه ای"

 من تبریک میگویم، اول به خودم

+به توکه فقط نباید تبریک گفت "فَتَبارکَ الله" هم لازم است...

par

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۵
پریچهـــــر

جز من که رِند و عاشقِ از سر گذشته ام

آن تُرک مست را که تواند عنان گرفت؟

.

.

.

و همینقدر از عمر، گذشت تا یافتم

"درد"

 خیر اندیش‌ْرفیقیست، کز مَهلکه، برکنار میداردم...

(وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا...)

par

۱۳ نظر ۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
پریچهـــــر

شلمچه؛ یکهزار و سیصد و هشتاد ونه!

دارم کارگاه سفالی روبراه می کنم اینجا، تا عباس، امیر، محمد و بقیه را جمع کنم از خاک!

***

تهران پست چی، عینکش را روی چشمش می گذارد: «شکستنی! با احتیاط حمل شود»

چونان کبوتریست که خبری مجهول را به پایش بسته اند.

...

«بفرمائید مادر جان! برای شماست! اگر می توانید اینجا را امضا کنید! استامپ هم هست!»

***

خانه

زن: «امروز بوی عباس می آید، از چند قدمی، گویی پسرم برگشته!

او همینجاست!»

(صدا):

«حاج خانوم! دوباره قرص هایتان دیر شد! صبرکنید تا بیاورم.»

می خورد! چشم می بندد! بخواب می رود!

....

«مادر! ... مادر! منم عباس! بیدار شو! کمی دیگر از لب این کوزه آب بنوش! می خواهم بیشتر ببوسمت!»

......................

شهریور 1389ما و دنیایی که نمیبینیم

par

۷ نظر ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۹:۰۹
پریچهـــــر

برگرفته از وبلاگ زیبای

نقاش فقیر

۳ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۶:۵۸
پریچهـــــر

ترتیل استاد شاطری

خجالت میکشم

وقتی

تو

صدایت میلرزد

بغضت را نمیتوانی نگه داری

گریه میکنی

خودت را میخوری

و من

خیره خیره

به کلمات پیش رویم زل زده ام

                 وقتی با هم به آیات انذار و عذاب میرسیم!

...............................................

لینک دانلود ترتیل استاد شاطری به تفکیک سی جزء

۶ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۷
پریچهـــــر

این ویدئوی جالب رو ببینید


البته لازمه بگم آوردنش اینجا به معنای تایید و بزرگداشت نمازتسنّن نیست!

(به پیشنهاد استادم) تحلیل خودتان را ازین فیلم ارائه دهید

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۳
پریچهـــــر

پس از زایمانِ حضرت مریم، در حالیکه ایشان به غذا نیاز داشتند، خداوند درخت خرمای خشک را برایشان پرمیوه قرار داد امّا به ایشان فرمود، بلند شو و درخت را تکان بده؛

فکر میکنم:یعنی خداوند فرصت ها را فراهم میکند واما حکمت او بر این است که انسان باید خودش برخیزد و حرکت کند تا از این فرصتهای الهی بهره مند شود، حتی در ضعف و ناتوانی باید به فراخور حالش حرکتی کند و منتظر نباشد نعمات الهی بی دلیل و بی تلاشِ او به سویش بیایند.

par

۳ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۹
پریچهـــــر

ازگذاشتن این پُست تکراری معذرت میخوام

اما دلیلش اینه امروز داشتم به این عکس ، با دقت نگاه میکردیم

یک سوال ذهنم رو درگیر کرد:

آیا این زن، در این لحظه، آرامش داره؟

بیشتر به عکس نگاه کنید!

داریم چه میکنیم؟!

۵ نظر ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۶:۰۲
پریچهـــــر

نمے دانم چطور رنـــــگ چادر مشکــــےِ من مکروه* است....

اما رنگـــ خط چشـــم هایت

که از دور مشکــے بودنش را داد می زند مکروه نیست؟؟

  وآن کفش های وِرنی مشکی،

که بی جوراب میپوشی ، تا  سفیدی پایت را دو چندان کند افسرده ات نمیکند؛

این اندازه که سیاهی مَعجَر من!  

 نمیدانم چطور میشود که بنز کروک مشکی متالیک، آن گوشۀ خیابان، بتو چشمک میزند

اما سیاهی چادر من چشمت را میزند؟!  

  نمے دانم...

دلیل این همه تناقض در گفتار و رفتارت را نمیفهمم

.......................................

پاورقی:*پوشش مشکی برای خانم ها در خانه مکروه است نه در ملاء عام،بلکه برعکس پوشیدن رنگ مشکی چون باعث دفع میشود(نزد نامحرم)مستحب بوده وبه بانوان سفارش شده و در کل، پوشش، هرقدر باعث وقار و دفع نامحرمان شود استحبابش بیشتر است.

با الهام و اقتباس ازدختر مسلمان  روی لینک کلیک کنید

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۶:۲۵
پریچهـــــر

یک قاعدۀ حقوقی هست که سفاهت را از موانع صحت معامله میداند؛

سِفه یعنی عدم رشد و شخص سفیه اهلیت ورود به معاملات را ندارد.

داشتم فکر میکردم

معاملات دیگری هم هست، اعمالی که به اقتضای خود نیازمند میزان بالاتری از رشد هستند؛ و اگر رشد نکرده باشی، اگر سفیه مانده باشی، قطعاً جز "خسران" تحصیل نخواهی نمود.استادی میفرماید: «حواستان باشد در زندگی چه میخرید، چه میفروشید، بدانید چه میدهید ، چه میگیرید»

دنیا عجیب موجودیست، هم خودش بازار است، هم خریدار، هم فروشنده. غفلت کرده باشی مالُ التّجاره ات را به فنا میبرد و تو مانده ای و سرابی که فکر میکردی "سود" است.فکر کن، گنج تو، تنها سرمایه ات، عمرت را بهر تحصیل چه میدهی؟ مبادا آنچه میخری کالای پِرت و بی بهایِ این مکّاره تاجر باشد!

به هرحال فرق سفیه و رشید(رشدیافته) در معامله آشکار میشود.

تلنگری بود اول به خودم

خواهر کوچک همه شما.

............................................

تا حدودی بیربط نوشت:

عشق مثل امواج فراصوت، در اطراف ما هست؛ شنیدنش "گوش" میخواهد.

par

۱۲ نظر ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۸:۳۱
پریچهـــــر

منتظرم؛ 

چونان پیرمردی،زن مرده

که در پایان روزی کسالت بار

چارپایۀ کهنه اش را میخ میکوبد

درحالیکه

     دو استکان چای

        روی میز

               گذاشته...

.................................................

عید انتظار مبارک15شعبان 1345هجری شمسی

ما و دنیایی که میسازیمش

par

میلاد امام عصر مبارک

........................................................................................................................................................

افراطی ها!

سیب زمینی خورها!

ساندیس خورها!

رای های بی کیفیت!

شهروندان درجه دوم!

دلواپس ها!

متوهم ها!

بی سوادها!

از جای خاص تغذیه شونده ها!

اگر داعش حمله کرد مثل همیشۀ تاریخ، فقط چشم امیدمان به شماست...

سربازها!

تولد فرمانده تان مبارک.

(از پیج شخصی وحید یامین پور)

۶ نظر ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
پریچهـــــر

یک دَم هوای پاک

لبخندت نوش داروست

وقتی دنیا، همچون پدری، غریب با فرزند

به زمینم میزند

...........

خوشا: فَمَنِ اتَّقى‏ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ

par

۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۰
پریچهـــــر

خوابنامه ای با ژست بیداری

میهمانِ بی وعده نیست

مرگ!

گاهی اول، زنگِ همسایه ات را میزند

گاه

ظرف خرما را از تو گرفته، میدهد به کناریت

که بگیرد دست هایت را...

به هرحال

از میز شامی که چیده ای پیداست، میهمان ی در راه است

و هرچه را ناخنک میزنم طعم حلوا میدهد!

(دیروز جناب عزرائیل، میهمانِ همسایه ام بود)

par

سلام دوستان! بعضی از مخاطب ها گفته بودند سرعت وب پایینه و من تعداد زیادی از عکس ها رو حذف کردم؛  آیا تغییری ایجاد شده؟ یا نه؟

۶ نظر ۰۵ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۳
پریچهـــــر

... میرسیم نزدیک به نقطۀ صفر مرزی، شهری در غربی ترین نقطۀ ایران.حدود یازدهِ شب رسیدیم، هوا ملس بود و خوشایند. از پشت دیوار حیاط ها، درختان نخل، قد افراشته، نگاهت را به سمت آسمان نشانه میگیرد. ما را درخانه ای محلی اسکان دادند، خانه ای ساده و تمییز به سبک خانه های شهرستانی، با حیاط و زیر زمین.

برای ما پایتخت نشین ها که به زندگی در آپارتمانهای قوطی کبریتی عادت داریم این خانه ها حکم دفتر خاطراتی را دارد که با عبور از هر اتاق و ایوانش گویی خاطرات کودکی را ورق میزنی. دختر این خانه فاطمه نام دارد، دختری دوست داشتنی با موهای خیلی مشکی و چهره اصیل کُردی. فاطمه کارشناس ارشد شیمیست و کمی لهجه دارد، اگر خودش را معرفی نکند، آنقدر خاکیست که فکر میکنی فقط بچه کشاورزیست، مرزنشین! با فاطمه گفتگو کردیم، با صمیمیت برایمان از مهران گفت، از فصل بارش ملخ،  ناخن فرسودۀ پدر،  استاد کرمانیِ تهران زده اش، ازینکه دخترهای مهران زیاد آرایش نمیکنند. فاطمه که حرف میزد داشتم فکر میکردم شباهتی ندارد به اکثر دخترهایی که من میشناسم.

چقدر با صفا بود این دختر...

        par

۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۱
پریچهـــــر

دلم عجیب رفتن میخواد

دیگه هیچ چیز جدید نیست، هرچه از آش دَرهم این دنیا خوردم همه یک طعم داشت

دنیا حرفی برای گفتن نداره، ما زیادی جدی گرفتیمش

اوفقط یه سایه است، سایۀ فتّانه ای ، که عشوه ریزان، انقدر پیش چشم ما میرقصه و میرقصه  تا خورشید رو فراموش کنیم و آرزوها فقط حقیقت رو به تاخیر میندازن

.................................................................

قصۀ مجذوب ها:

مثل اسب عصاری دور دنیا میچرخند ، مثل کبک سر در برف غفلت ، مثل طاووس، مستِ یک وهم!

مثل مار به خودم میپیچم...

ولی

این دنیا انسان کم داره

.

.

.

همون بهتر که رفتنی باشم

.........................

چرا نمیرسیم؟

par

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۵۹
پریچهـــــر

با عشوه چنان گام برمیدارد که مو بر تنت بایستد، میگوید قصد دارد صحنه را با آتش بکشد، هر چه ابزار از رنگ و سرنگ و نیرنگ در دست هست به کار رفته تا زیباییش در اوج باشد، هرچه ابزار از زنانگی در کف دارد به کار میگیرد تا دلرباتر باشد. با لباسی که انگار نیست، بهتر میشود او را به نمایش گذاشت، اویی ک خلاصه شده به یک بدن، بدنی که  احتمالاً برای ساختنش پول ها رفته؛ چند بار جراحی و چند سال بدنسازی و چند دوره آموزش باید خرج زیادی روی دستشان گذاشته باشد پس باید برای این بازار، این شهر فرنگ، شهر هزار رنگی که راه انداخته اند مشتری جمع کنند.

 

....   لنز دوربین نگاهت را سُر میدهد روی تمام تنش. ببین! ببین! این زیباترین جلوۀ آفرینش است. خوب نگاه کن؛  هیچ قسمتی ازینهمه زیبایی نباید از چشم تو پنهان بماند. ببین! که این دیدن ، آغاز لذیذترینِ لذت هاست برای تو! و برای ما!

 

....   با یک پیچ و تاب شهوانیِ تنش (که مدتهاست آن را در پشت صحنه تمرین کرده) نگاه تو را می اندازد در یک چراگاه. چراگاهی که هرچه بیشتر در آن بچری گرسنه تر میشوی.

 

....  آنقدر مات و مبهوت شدی که حتی درد را حس نمیکنی.

 

درد چشم، این هنگام که بازیگردان چشم تو را میدوزد به این جعبۀ جادو .

 

درد قلب، وقتی با هر نگاه تیری به قلبت برخورد میکند، دردِ جان وقتی که زهرش تمام تو را مسموم میکند.

 

به دیده هایت که رجوع میکنی، چهر ه ای به آن ایده الی در اطرافت ندیدی: "  دختری که قرار است به خواستگاری اش بروی؟ نه!"    "نامزدت؟ نه!"   "همسرت؟ نه!"    و اگر زن باشی، خودت؟ نه!

 .....

آن موهای براق و پر پیچ و تاب، آن مژه های بلند، آن پوست یکدست واکس خورده؟

 

نه.

 

تو به هیچکدام از آنها دستت نمیرسد و در دل میگویی: مگر آن آکتور مرد چه بیش از من دارد که او باید داشته باشد آنچه من ندارم؟

 

و اگر زن باشی خالی میشوی از خودت، کوچک میشوی در خودت و فکر میکنی تو چرا نباید اینقدر دیدنی باشی؟ شاید دست روی دست نگذاری, امکاناتی که داری به کار میگیری تا در این رقابتِ زیبایی عقب نمانی؛ صورتت بوم نقاشی میشود برای طرح هایی که نمیدانی چرا، اما میکشی! کیف دستی ات پر میشود از ابزارهایی که هر روز لایه های بیشتری از واقعیت تو را می پوشانند.

 

تو باید هر روز زیباتر شوی، زیباترین. دست در صورتت میبری، مثل او.

 

زیر تیغ جراح ، لب هایت، گونه هایت، بزرگ میشود، بینی ات کوچک.

موهایت رنگی، مژه ها مصنوعی، چشم ها مزیّن به لنز ؛ تو هی به روز میشوی، تو هی  میدوی، میدوی تا به او برسی.

 

اما یک مشکل هست ؛ او هنوز زیباتر است. آنها همیشه زیباترند؛ هر روز زیباتر میشوند، زیباتر از تو، در این مسابقه دیوانه وار برنده زیباتر است . در این مسابقۀ دیوانه وار، زیباتر برنده است و تو همچنان میدوی تا زیباتر شوی، اما نمیدانی که برای زیباتر بودن باید برنده بود و  همچنان تو میدوی...

 

و اگر مرد باشی، تو نیز دوان خواهی بود، نگاهت، دلت، سلیقه ات، در این بازار رنگ رنگ آواره میشود.

 

و چشمت ازین چریدن ها سیر....هرگز، نمیشود!

 

آری او که به این چراگاه دعوتت کرده، تو را همیشه چرنده میخواهد، تو را دراز گوش میکند که مشتری صحرای بی علفش باشی.

 

بیدار شو! غرق در یک سراب شده ای که هرگز زیر سایۀ درختانش نخواهی آرمید.

 

 

par

۱۳ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۰
پریچهـــــر

گفت: سفر حسین که میروی تشنه باش و شکمت را از لذائذ اطعمه تهی بدار و أشربه را از گلویت دریغ!

گفتم: ادا میکنم.

سفر آغاز شد و هنوز ثلثی از روز نگذشته بود که تاب اندکی تشنگی نیاوردم و عهد شکستم

گفتم تحمل عطش بسیار سخت است اما خواهش شکم را میتوان تاب آورد؛ لب فرو بستم تا شبیه ارباب شوم

.

و روز به نیمه نرسیده بود که پیمانۀ طاقت به سر رسید و باز... عهد... شکست!

می اندیشیدم: وای بر اطفال کاروان حسین!       

 par

۱ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۶
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات