پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

چه کسی میگوید

مرگ

بیخبر می آید؟!

.

.

.

امروز یکی از دندانهایم افتاد...

par

۱۷ نظر ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۰
پریچهـــــر

هم دعا کن گره  از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 

پیلۀ رنجِ من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق

...

..

.

که بهاری نشسته در سینه ات باشد، منتظر ، همینطور خیره خیره با چشم های معصومش نگاهت کند، که یعنی تنگ است اینجا، یک کاری بکن.

هیچ از دستت برنیاید.

 نشسته باشی  ، خیلی آرام ، روبروی آینه، خیره به قفلِ بر لبهات، در فکر کلیدی که نمیدانی در کدام چاه ، کدام صحرا، کدام رود  باید بگردی پی اش . کفن بدست منتظر مرگِ اولین چلچله در حنجره ات باشی!

...................................

+هزار نگفته دارم، زبان دیگر کشش ندارد، کلمات به کار نمی آیند و قلم هم تازگی ها راه نمیدهد، هزار نگفته دارم و خاموشم، نه اینکه نخواهم، میخواهم بگویم، نمیتوانم، نمیشود.

 

 

۳ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۲
پریچهـــــر

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۹
پریچهـــــر

گفت لیوان؛ نمیدانم چطور شد شنیدم کاموا، این واژه مرا انداخت به یاد کامو. بعد بخاطر تشابه تقریبی اسم، به یاد کافکا افتادم و در پسش قطعاً صادق هدایت.

رفتم... رفتم با پای خیال به سالهای دور، که نه، سالهای دور دوید در ذهنم؛ ناگهان تو را دیدم و دست هایی که "بوف کور" را گذاشت روی میز.

یادم آمد گفته بودی که از پدرت دوست تر داری اش، وقتی گفته بودم نخوان این هدایت را اِنقدر،  ضلالت می آورد آخر.

در کمتر از ثانیه ای، به یاد آوردم سالهای بعد که گفته بودی بسوزان هرچه داری ازین پدرسوخته را. گفته بودی توبه کردم ازین صادقی که کذب محض میخوراندت و من خندیده بودم آنوقت به حرفهایت.

چنان که خندیده بود "پیرمرد خنزر پنزری" (یا چه میدانم یکی از آن دیوهای قصه) دخترک را و بیرون افتاده بود دندانهای کج و کُلّه (و درست یادم نیست شاید زرد) اش.

به خودم که گریزی زدم، دیدم چیزی کم ندارم این روزها از قصه های هدایت.

انگار در من "بوف کوری" دارد ورق میخورد هردم. و  زنی با چشم های مورّب، درونم نشسته، اسیر، محبوس، در انتظار روزی که آسمان از بالای سرش بگذرد و من چه بسیار در پیِ بنای پنجره ای، دری... که بگذارم برود پی زندگیش و راحت شویم هردویمان.

(پناه میبرم به خدا از رنگارنگ این دنیا، مخصوصاً این روزها خاکستری اش)

با ضربه آرنج مرا به خودم آورد که : "بده آن لیوان را خفه شدم"!

...................

پ.ن:

این نوشته چیزی کم دارد، میدانم

                    شاید "فایده"...

+برمن ببخشای

par

۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۵
پریچهـــــر

خیابان

ساده ترین ترجمه اش

خیابان است

معانی عمیق تَرَش را

شب هایی فهمیدم

که یک بمبِ کم تحمل،

درونم بغض میکرد

و تا صبح،

می افتادم به شمارش معکوس!

که با صدای کرکرۀ اولین مغازه

خودم را شلیک کنم از خانه

شاید

بعضی تکه های خطرناکم،

بیرون بپاشند از من

همۀ فکرهای منفجره، حس  های محترقه

جایی باید

رها شوند

مثلاً

خیابانی خلوت و دراز،

                  حوالی 5صبح

par

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات