پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شخصیت» ثبت شده است

.

.

از سکوت کوه، از هیاهوی سیسَرِک ها* فهمیده ام

در سنگلاخۀ بی رحم زندگی، مرد آن است که زخمِ بر جانش را جز موریانه های قبر نشناسد.

.........

*سیسرک در گویش کُردی، نوعی سوسک معنا میدهد.

93/7/4

 

۹ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵
پریچهـــــر

مرد شیشه را پایین کشید، فرمان را چرخاند.

دختری کنار خیابان دست تکان داد. مرد، دنده را خلاص کرد، و یک نیش ترمز گرفت و چند ثانیه بعد شروع کرد به گاز دادن.

دختری که غمگین بود شیشه ماشین را پایین کشید، مرد نگاهش به جلو متمرکز، دنده عوض میکرد، راهنما میزد، دستش را روی بوق میگذاشت، مرد با موسیقی رادیو سر تکان میداد، زیر لب با ترانه خوان میخواند ، مرد ماشین را پشت چراغ قرمز ایستاند و با نگاهش ردّ عابرانی که از جلوی ماشین میگذشتند  را میگرفت و بی تفاوت رها میکرد، مرد آدامس میجوید و دختری که غمگین بود از پنجره، آفتاب بی رمق دم عصر را نگاه میکرد. موسیقی شادتر شده بود، مرد حرکاتش تندتر و دختری که غمگین بود به ساحل دورترین دریاها فکر میکرد. مرد، خوش اخلاق بود و باقی کرایه  را با لبخند پس داد و دختری که غمگین بود به پراکندگی های در هم تنیده فکر میکرد، به تنهایی های پراکنده؛ مثلا ّ خورشید خستۀ عصر که تنها باید میرفت به حرفهایی که هیچکس نفهمیدشان و تنهاییهایی که باز بیشتر شد.

مرد روی ترمز زد و مسافر دیگری سوار شد، به هم سلام کردند و ماشین باز شتاب گرفت. کمی جلوتر دوباره مرد پا روی ترمز گذاشت و به دختری که غمگین بود "بسلامت" گفت.

و دختری که غمگین بود رفت بی آنکه لبخند مرد را دیده باشد.

par

۹ نظر ۱۲ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۰
پریچهـــــر

.

.

شکر خدا که علی  را به ما داد؛ علی(ع) که جمع اضداد است که شجاعت و لطافت، سخت کوشی و قناعت، و حیا و صراحت اش در حدود درک یک ذهن نمیگنجد.

علی ، زاهدی بود که زنان جوان را سلام نمیداد، مبادا کدورتی بر جان پاکش بنشیند. علی اینطورها مردِ مردستان شد، علی شد.

.

.

آقایی که شما باشید! خدا میداند به شعور و پاکی برادران مومنم شکّی ندارم ، اما حقیقتیست لغزنده بودن زمینی که در فاصلۀ بین دو نامحرم است؛ آنچنان گِلی  دارد که شیران و پیلان بر آن لغزیده اند. که علی(ع)، آن ستون هستی از آن حذر داشت!

آقایی که شما باشید! به این خانه آمدید قدمتان بروی چشم، و چشمتان بی بلا  انشالله

اما قدم فراتر از مرزهایی که نباید، نگذارید.

اینجا مخاطبتان "اول شخص جمع" است و "پیام خصوصی" برای کسی که نمیشناسید معنایی ندارد(مگر به اضطرار).

نویسندۀ این سطور ، همچنین از "مزاح و مزه پرانی و  بذله گویی" با مردان نامحرم، بیزار است؛ که نه فقط حقیر بلکه حضرت خالق -تعالی- چنین سلوک را خوش نمیدارد.

.

شکر خدا که علی را داریم تا زندگی بی نظیرش سرمشق دفترهایمان باشد.

حرف دیگری ندارم، دعای مهربانترین مادر چراغ راهتان.

 

یاحق.

۲۰ نظر ۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
پریچهـــــر

گاهی،  کاری که چشم های بی رغبت یک رهگذر با آدم میکند؛   به سالها، لشکر سلم و تور نتواند!

.

.

.

که عالیجنابی بوده باشی

سالهاست لشکرش مرده، دشمن خانه اش را به یغما برده و هنوز دلگرم شمشیریست که زنگارش از پای درآورده!

.....

+نسیمی کافیست اینطور وقت ها، تا ستونهای پوشالیت را بریزاند؛

.....

+ممنون غریبه؛

+مرا کشت تا دوباره به دنیا بیاورم خودم را.

+این نوشته هم بسی نامتجانس اند کلماتش و موسیقی بیربط جملاتش با هم ، زبان حال نگارنده است.

par

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
پریچهـــــر

قضاوت نمودن دیگران، قبل از هر چیز، ورودی های ذهن خودِ ما را به روی دانش بیشتر میبندد

.

برای قضاوت عجله نکنیم تا از آگاهیِ بیشتر محروم نباشیم!

۲ نظر ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۱
پریچهـــــر

"تعریف از خود" در واقع، اغلب،  "تعریفِ خود" است، معرفیِ کاستی های ما و آن میزان نیازیست که به تمجید دیگران داریم

بگذاریم ضعف هایمان، نزد ما مخفی بماند!

(تعریف از خود یک ضعف است)

۷ نظر ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۱۳
پریچهـــــر

میخواستم این مطلب را حذف کنم اما همینجوری، گذاشتم بماند

درس عبرت/رذائل و جوانی

بنده معتقدم یک سفر زیارتی حتماً باید دستاوردی داشته باشد؛...ماجرا راجع به چهار شخص مسنّی بود که در زائرسرا با آنها همسفر شده بودم؛

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۲
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات