پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۲۴ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

امام علی (ع): «هرکس بخاطر خداوند سبحان از چیزی بگذرد، خداوند بهتر از آن به او خواهد بخشید»

***

حقیقت این است وقتی آنجا* را رها کردم و آمدم، خودم هم درست نمیدانستم نیّتم را؛ نمیدانستم این گذاشتن و گذشتن بخاطر خداست یا آن چیز دیگر. اما یک چیز را خوب میدانستم، خدای خوش باوری دارم که بهشت را به بهانه هم میدهد. از همین، همه چیز را به پای او تمام و -به مزاح- بدهکارش کردم؛ سریع الرّضا بود، بهانه ام را بها داد و به جبرانِ علف هرزی که زمین گزارده بودم بهارم بخشید...

 par

........................................................

*آنجا جایی بود که دنیایم را سبز و عُقبایم را زرد میکرد...

۵ نظر ۰۸ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۵
پریچهـــــر

چه کسی میگوید

مرگ

بیخبر می آید؟!

.

.

.

امروز یکی از دندانهایم افتاد...

par

۱۷ نظر ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۰
پریچهـــــر

سعی زیادی نمیخواست که باور کنیم " مُرده ایم"

تو رفته بودی

و همین کافی بود

..

.

.

أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ

؟!

۹ نظر ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۱:۴۷
پریچهـــــر

صوت ملایم مُصحَف میپیچد میان غُلغُل کتری، سرمای خفیفی از لابلای پتو خزیده روی دست و پات.

تَق تَق، چَق چَق، کمی آنطرف تر دستی دارد استکان میچیند ؛ صاحب دست زیر لب زمزمه میکند.   "بِسم الله" اش مثل همیشه نجیب است، آنقدر که اگر دمدمۀ بی صدای صبح نباشد نمیتوان آن را شنید.

شـُــــــر... استکانها یکی یکی پُر میشوند، صوت مصحف رسیده است به "واقعه"، به «لَوْ نَشَاء جَعَلْنَاهُ أُجَاجًا فَلَوْلَا تَشْکُرُونَ». از شیار چشم های نیمه بازت ردّ ستون بخار را میگیری، از لولۀ کتری تا جایی مبهم در هوا. جهان شبیه یک سمفونی آرام، زمان شبیه دوره گردیست که ارکستر را برگُرده گذارده و عبور میکند از پیش روت.

تنی که گلوله کرده ای زیر پتو را آرام آرام رها میکنی، گرما میدود زیر پوستت، خواب را با همۀ سنگینی کنار زده ای که شریک کرده باشی همۀ حواس پنجگانه ات را در تجربۀ درک  بهشتی زمینی.

میدانی، به گمانم از آیات خدا یکی این باشد که در تاریک روشن صبح، زنی با چادر نمازِ سفیدِ گلدار، دست به موهایت بکشد...

par

سماور مادر

۸ نظر ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۸
پریچهـــــر

جنونیست  جنون عشق!

میشناسی اش، میدانی گریبان گر بگیرد، می‌دَرَد و می‌کِشد و می‌بَرد و می‌کُشد! اصلاً سرکشْ‌مادیانیست که آمده تا زجر بِزاید. امّا چونان سپه سالاری  که با لشکرْرفته و از میدان، تنها، "سپر"،  بازپس آورده باشد، میخواهی وجود پُر جریحه را بیندازی بر پشت این نااهلْ‌مرکب ؛ بگذاری بَرَت دارد و بتازد و برود به آنجا که نباید!

و بعد با آرامشی پیچیده به زجر،  شریک شوی ته ماندۀ جانت را با تیغ های لشکر مقابل.

 

راستی، ابراهیم که میرفت به  آتش،

میدانست گلستان میشود؟

par

.......................................

بعد نوشت:فکر میکنم نمیدانست!

..............................................................................................................................................................................

بعدتر نوشت:

مهم نیست که ابراهیم می دانست یا نمی دانست، مهم آن است که می دانست هرچه او برایش مقدر کند گلستان است!

۱۱ نظر ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۲:۳۸
پریچهـــــر

«أعوذُ بِالله مِن نَفسی»

به زاویه که نگاه کنی

حرف دقیقی دارد برای گفتن. زاویه در ابتدا و از رأس -به هردرجه ای که باشد- کوچک است، فاصلۀ بین دو نیم خطش به چشم نمی آید؛ اما هرقدر که پیش تر بروی این شکاف بیشتر و بیشتر میشود. تا جایی که در امتداد آن، در فاصله های دور، خیلی دور، میتوان دوشهر، دو قاره، دو کهکشان را میان یک زاویه جا داد.

برخی اشتباهات هم اینچنیند، گذر زمان بهشان عمق میدهد، یا عمقشان را نشان میدهد...

par

..............

ضمن احترام خدمت دوستان ریاضیدان و فیزیکدان

۸ نظر ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۷
پریچهـــــر

نهایتاً... من اشلی هستم، تو اسکارلت اوهارا، اینجا بشود امریکای دوپاره. من دکتر ژیگوا هستم، تو لارا، این جا بشود روسیۀ انقلابی. آخرش میگویم "عشق اگر خوش عاقبت بود که راه نمیکشید به سینما".

-دکتر داتیس-

.

..................

*یغما گلرویی:  -مگر تو با ما بودی-

۶ نظر ۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۴
پریچهـــــر

با چیزهای رفتنی

خاطرات ماندنی نسازید

یک روزی

جاهای خالی

نابودتان میکند...

par

 

۹ نظر ۰۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۳۰
پریچهـــــر

نمیخواهمت

.

لکاتّۀ هزار-داماد به خود دیده

.

........................

+در مذمتش همین بس که دست_مال هر کس و ناکِسی بوده...

par

۵ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۱
پریچهـــــر

این موزیک جدید را برای اولین بار در وبلاگ واقعیت سوسک زده شنیدم،

برای شما نمیدانم برای من یک دنیا تصویر دارد، تصویر آن روزها

دربارۀ آن روزها فقط این را بگویم: طولانی بود، خیلی،

گویی که هرگز قرار نباشد تمام شود،

اما شد!

par

۵ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۰:۴۱
پریچهـــــر

درها را باز بگذار

او که به رفتن فکر میکند

رفته.

par

........................

 *عنوان: مهدی فرجی

۵ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۲:۳۴
پریچهـــــر

نه اینکه من و تو طالعمان آوارگیست!

ما راه را اشتباه آمدیم؛

این را آن بهشتِ هزار رنگ ِ همیشه در پیش، میگوید، که هرگز دستمان سرخی سیب هایش را نچید...

...

..

رفتن ما اتفاقِ ناگوارِ کوچکیست

باز میگردیم روزی، روزگار کوچکیست**

par

...................

 فاضل نظری*

کاظم بهمنی**

۵ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۹
پریچهـــــر

تلّ زینبیّه :

کوه بر بلندای تپه ای قامت افراشته باشد

شقّ القمر از سرش گذشته؛

نگران خورشیدیست که اینبار، بر سر نیزه طلوع خواهد کرد!

par

۴ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
پریچهـــــر

هرکس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره...

.

 

۲ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۷
پریچهـــــر

حتی اگر گریه هایمان از خستگی، از گیر و گرفت های زندگیست

همین که در حسینیه ایم

تو اشک ها را بنام خود بزن

و رها کن بقیه را...

.

.

.

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق، سالهاست که فتوا عوض شده!*

                             

۳ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۱
پریچهـــــر

فقط خدا میداند

اگر نبودی

چه بودیم!

امام حسین

۸ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۸
پریچهـــــر

عصر جمعه است و  اشک میریزی برای مان

آنوقت

 تو را یوسف نام گذاشته ایم

خودمان ، یعقوب!

مسجد جمکران

۴ نظر ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۴
پریچهـــــر

 

یک صحنه ایست، دارد هِی رژه میرود توی ذهنم:

.

هوا سرد بود، ابری؛

یک پالتوی قرمزِ بلند، به تنم.

دست های کوچکم را گرفته بود توی دستش و داشتیم با هم راه میرفتیم در خیابانهای خیس و خلوت شهرِ .

در یکی از پائیزهای اوائل دهۀ هفتاد

بزرگ بود، گرم بود دستهایش، پدر بزرگ...

................................................................................

.

پ.ن:

+درست نمیدانم چند سالی از رفتن پدر بزرگ گذشته، خیلی کوچک بودم؛  یادم می آید آن زمان، عمو جغد بَنِر هم مُرده بود.

بنر را هم دهه ای های من میشناسند؛ سنجاب درستکار کارتون حیوانات.  هِی با خودم میگفتم چقدر درد مشترک داریم من و بنر!

+راستی راستی ما آدم ها چه راحت میمیریم، چه راحت فراموش میشویم، مثل خاطرۀ قطرات باران، از ذهن خیابان.

+درگذشتگان بیهوده قدم در فکر کسی نمیگذارند، تذکری شاید، (شب جمعه است آخر)

آن لحظۀ مرگ عمو جغد را اینجا ببینید.

۶ نظر ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۱
پریچهـــــر

.

.

شکر خدا که علی  را به ما داد؛ علی(ع) که جمع اضداد است که شجاعت و لطافت، سخت کوشی و قناعت، و حیا و صراحت اش در حدود درک یک ذهن نمیگنجد.

علی ، زاهدی بود که زنان جوان را سلام نمیداد، مبادا کدورتی بر جان پاکش بنشیند. علی اینطورها مردِ مردستان شد، علی شد.

.

.

آقایی که شما باشید! خدا میداند به شعور و پاکی برادران مومنم شکّی ندارم ، اما حقیقتیست لغزنده بودن زمینی که در فاصلۀ بین دو نامحرم است؛ آنچنان گِلی  دارد که شیران و پیلان بر آن لغزیده اند. که علی(ع)، آن ستون هستی از آن حذر داشت!

آقایی که شما باشید! به این خانه آمدید قدمتان بروی چشم، و چشمتان بی بلا  انشالله

اما قدم فراتر از مرزهایی که نباید، نگذارید.

اینجا مخاطبتان "اول شخص جمع" است و "پیام خصوصی" برای کسی که نمیشناسید معنایی ندارد(مگر به اضطرار).

نویسندۀ این سطور ، همچنین از "مزاح و مزه پرانی و  بذله گویی" با مردان نامحرم، بیزار است؛ که نه فقط حقیر بلکه حضرت خالق -تعالی- چنین سلوک را خوش نمیدارد.

.

شکر خدا که علی را داریم تا زندگی بی نظیرش سرمشق دفترهایمان باشد.

حرف دیگری ندارم، دعای مهربانترین مادر چراغ راهتان.

 

یاحق.

۲۰ نظر ۲۸ مهر ۹۳ ، ۲۰:۳۱
پریچهـــــر

اهل این حوالی نیستم، مادرم میگفت.

آمده ام که نمانم ، که  بروم اصلاً؛ سالهاست دارم میدوم که از ماندن فرار کرده باشم اما هنوز همینجام!

شبیه اهالی این حوالی  اهلی شده ام گویی؛  و دیگر، رفتنم همان در "ماندن" بودن است.

.

مادرم عروس کاجها بود و میگفت: «یا شناسنامه ات را عوض کن، یا پیِ شَهرت بگرد.»

و من دنبال کفشی ام تازگی ها، که پایم را نزند و رفیق سفر باشد.

نمیدانی،

بخدا نمیدانی ،چه دشوار است بستن این چمدان !

.....

یاحق.

۱۰ نظر ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۱:۴۱
پریچهـــــر

گاهی،  کاری که چشم های بی رغبت یک رهگذر با آدم میکند؛   به سالها، لشکر سلم و تور نتواند!

.

.

.

که عالیجنابی بوده باشی

سالهاست لشکرش مرده، دشمن خانه اش را به یغما برده و هنوز دلگرم شمشیریست که زنگارش از پای درآورده!

.....

+نسیمی کافیست اینطور وقت ها، تا ستونهای پوشالیت را بریزاند؛

.....

+ممنون غریبه؛

+مرا کشت تا دوباره به دنیا بیاورم خودم را.

+این نوشته هم بسی نامتجانس اند کلماتش و موسیقی بیربط جملاتش با هم ، زبان حال نگارنده است.

par

۵ نظر ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۳:۲۸
پریچهـــــر

نمیدانم چطوری هاست؟ ما آدم ها انگار از هر چیزی قدیمی اش را بیشتر دوست میداریم. انگار چیزهایی که به حس مان مربوط میشود یا میشده را همانطوری بکر و دست نخورده میخواهیم، همانطوری مثل روز اولش.

مثلاً استکانهای کمرباریک قدیمی که خاطرۀ دم عصر و دست های پدربزرگ را زنده میکند برایمان، دوست تر میداریم تا  یک سِت قهوه خوریِ شکلاتی رنگِ به روز. یا مثلاً کاغذهای زرد و قدیمی کتاب شعری که ده سال پیش میخواندیم ترجیح دارد برایمان بر جلد و شیرازۀ اعلای چاپ جدید ؛ فکر میکنم وبلاگ هم یکی از همان جاهاست، انگار ندانسته و نخواسته ، آن وبلاگهایی را که دوست میداریم ، که دوست میداشتیم، همانطور با همان شکل و شمایل قدیمی اش میخواهیم، مثل وبلاگ قدیمی من که هرچند گفته ام تعطیل است، هرچند گفته ام آنجا نمینویسم دیگر،  و اینجا را نشانی داده ام اما هنوز تعداد بازدیدکننده هایش ده ها برابر اینجاست.

خلاصه که چیز عجیبیست این اُنس و نوستالژی! مخصوص این دنیا هم نیست ، در آن جهان دیگر هم   با همین نوستالژی هایش محشور میشود آدم، با هرآنچه انس داشته ای یا لا اقل فکر و جانت مأنوس بوده، آن را که باهاش در دنیا بوده ای را ( مومن باشی اگر) شفاعت میکنی، و...

خلاصه اینکه چیز عجیبیست این اُنس، چیزی شبیه شمشیری دولبه...

.................................

+آین نوشته انگار آهنگ کلماتش شاد است، بی شباهت به همیشه، آخر صبح به دنیا آمدند این کلمات ، صبح انگار دنیا میدود، همه میدوند حتی واژه!

+این نوشته هم اُنس زدایی کرد با متفاوت بودنش!

۱۱ نظر ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۹
پریچهـــــر

«بِسم الّلهِ الرَّحمَنِ الرَّحیِم»

نوشتن ذوق میخواهد،درست. ولی ذوق که نیست فقط ،  چشم هم لازم است؛ با چشم های بسته اگر نوشتی، بلدی نابلد را میمانی که میبرد خود و اهلش را به ناکجا... شاید به دوزخ...

...........................................................................................................................................

بیربط نوشت:

"کاظم بهمنی" چه لطیف گفته در "عطارد" :

در نگاه اول عطارد تنها نام نزدیک ترین سیاره به خورشید است.

سیاره ای کوچک اما سنگین که بیش از همه سیارات به دور خورشید میگردد و برخلاف همه به او پشت نمیکند، بطوری که وقتی نیمۀ رو به خورشیدش گرمای شدید را تجربه میکند، نیمه دیگرش بسیار سرد است.

عطارد طبق آخرین بررسی های اختر شنایسی، خودش ماه یکی از سیارات دیگر بوده است اما گرفتار جاذبه ی خورشید میشود و ماه بودنش را فراموش میکند تا به دور خورشید بگردد!

ضمناً عطارد ماه ندارد! گوی در این منظومه عطارد فقط خورشید را دارد!

(هرچه سیارات از خورشید دورتر میشوند به تناسب اندازه ی شان تعداد ماههایشان بیشتر میشود آنچنان که عطارد ماه ندارد و نپتون که آخرین سیاره منظومه شمسی است سیزده ماه دارد)

منظومه شمسی تابلویی ست جامع و شگفت از اصیل ترین پیشامد بشری ؛ یعنی عشق که مفاهیمی چون کوچکی و بزرگی، دوری و نزدیکی، سردی و گرمی، جاذب و مجذوب بودن، حقیقی و مجاز بودن و... را در آن میتوان به نظاره نشست و من به راستگویی نقاشی شهادت میدهم که فرموده است: «إنَّ فی السَّمَواتِ و الأرض لاَیات لِلمؤمِنین»

                                                                                     آیه 3 سوره جاثیه

به درستی که در آسمان ها و زمین نشانه هایی ست برای کسانی که ایمان آورده اند...

۵ نظر ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۸
پریچهـــــر

یوسف؟!!!

نه

برای نامیدنت!

یعقوب بهتر است


آخر، عصرهای جمعه

کی برای کی گریه میکند؟
 
....................
امروز دوشنبه است، اصلاً میخواهم وسط هفته  یادش کنم، تعجب دارد؟؟؟
par

۱۷ نظر ۱۳ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۴
پریچهـــــر

کنار خیابان ایستاده باشی، یک ماشینی بیاید، بی هوا، بگذرد از پیش روت، چرخ هایش با شیطنتی تمام لیز بخورند بر خیابان و قیــــــــــــــژژژژ، ...

بعد
قطرات آبی که جا خوش کرده باشد گوشۀ چادرت...
 
سلام
اولین باران پائیزی که می آید، پرندگان ، کجا پناه میگیرند؟ زنانِ شالیزارها چه آوازی را زمزمه میکنند؟ شاعران جهان کدام شعر را میچکانند روی دفترشان؟
 
تو خود، بی چتر ترین حرف های روزگار را در سطرهای زیر بخوان:
.............................
...................
.............................
.....................
.

راستی، تا بحال گوش سپرده ای به صدای پای ماشین ها روی خیابانِ بعد از باران؟
خشن نیست دیگر، بَم نیست، یک شالاپ شلوپی، یک قیژ قیژِ خاصی دارد، ردّی نمی اندازد، زخمی نمیزند به تن جاده، نرم است دیگر.
سرت را درد نیاورم، میخواهم بگویم انگار رحمت خدا  خودی که  نشان میدهد، بیشتر که  می آید به چشم، _ شعور چرخ ماشینها از بعضی مان بیشتر است_ نرم تر میشوند، مهربانتر.
 par
......................
من نوشته هایم را بی تصحیح میگذارم اینجا، بی ویرایش؛ تو به بزرگی خودت ببخش!
۱ نظر ۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۶
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات