پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۲۴ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

.

.

.

چشمان تو را وقتی ندیده ام

چگونه بدانم شراب چیست؟!

par


کتاب جرعه ای از صهبای حج : از آیت الله جوادی آملی

دانلود

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۳ ، ۰۱:۳۶
پریچهـــــر

هم دعا کن گره  از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق

 

پیلۀ رنجِ من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق

...

..

.

که بهاری نشسته در سینه ات باشد، منتظر ، همینطور خیره خیره با چشم های معصومش نگاهت کند، که یعنی تنگ است اینجا، یک کاری بکن.

هیچ از دستت برنیاید.

 نشسته باشی  ، خیلی آرام ، روبروی آینه، خیره به قفلِ بر لبهات، در فکر کلیدی که نمیدانی در کدام چاه ، کدام صحرا، کدام رود  باید بگردی پی اش . کفن بدست منتظر مرگِ اولین چلچله در حنجره ات باشی!

...................................

+هزار نگفته دارم، زبان دیگر کشش ندارد، کلمات به کار نمی آیند و قلم هم تازگی ها راه نمیدهد، هزار نگفته دارم و خاموشم، نه اینکه نخواهم، میخواهم بگویم، نمیتوانم، نمیشود.

 

 

۳ نظر ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۲
پریچهـــــر


برای تن پاره پارۀ وطنم

...................
 
 
حتی به یاد ندارم
آخرین دستی که بر سرم فرود آمد
به نوازش بود
یا یورش
 
 
حتی فکر آخرین استخوانی که بوییدم
                      هوایی ام نمی کند
 
 
آنقدر گیجم، منگم
 نمیدانم ساعتم را به وقت کدام ایالت تنظیم کنم
و فراموش کرده ام
             نام خانوادگی ام را
 
 
از تو
همین مگسی مانده
      که از مغزم خواهد پرید
از من
زبانی بریده...
 
 
پس از این سالهای سگی
خسته تر از آنم
که دنبال گربه ای باشم
 
 
وقتی هنوز نفهمیدم
چرا ارباب
هرشب
درهای خانه را باز میگذاشت
و مرا به زور زنجیر و قلاده میخواباند
چطور می توانم
مصداق چیزی باشم
              که ناموسش میخوانند...
PAR
شهریور 1389



۲ نظر ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۷
پریچهـــــر

بگذار لرزه نگارها کارشان را بکنند

و دانشمندان جوان

تکه های خشت را نمونه بردارند

کمی آنطرف تر اما

سالخورده مَردی/ فکرمیکند:

"شکوه فروپاشیدۀ اَرگی

میتواند

از بی مبالاتی شاپرکی باشد، بازیگوش

که لحظه ای بر شاه نشین بارو نشسته و بعد پریده باشد بی هوا

و اینگونه

      فرو ریخته باشد، دلِ بنا

                        به لَمحِه ای"

par

۳ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۵
پریچهـــــر

این ذی القعده گذشت، این "واعَدْنا..."  هم.

...

دیشب بود که تقویم را بازکرده بودم و یک هویی چسبیده بود نگاهم به حروف عربی کنارصفحه !

 ذی القعده دارد آخرین نَفَس هایش را میزند،، "واعَدْنا..." در راه است، موسِم موسایی شدن بوده و دست به دامانش به طور رفتن، در خلوت ماندن و با پیغام برگشتن ، ساعت من اما خواب ماند!   

و حالا در ولولۀ وهم ها و  ولع ها این چلّه هم حِله اش را دارد جمع میکند کم کم؛ حالی از کودکی هایم دست داد، آن زمان که     بی بی جان می آمد خانه مان، دیر می آمد که زود برود ،   رفتنش را نمیخواستم، جای خالیش را تاب نداشتم، کفش هایش را قایم میکردم یک جای عجیب و غریبی تا بماند، بعد مینشست مرا مینشاند  روبرو  و میگفت جای کفش ها را که خودم بلدم اما تو خودت بگو تا کی میشود بمانم آخر؟ رفتنی باید برود...

و بعد صبح خیلی زود ، وقتی در خواب بودم، سفر-بُنّه اش را که  همیشه یک کیف زنانۀ کوچک و سبک بود جمع میکرد و میرفت و چند ساعتی بعد، وقتی آفتاب میرسید روی صورتم، وقتی بیخبری شب را کنار میزدم از روم ، تازه میفهمیدم چه به روزم آمده، دیگر من میماندم و گریه و آن جای خالی کُشنده؛ هِی خودم را سرزنش میکردم که چرا خواب ماندم،

چرا خواب ماندم؟

چرا  خواب ماندم؟

.

انگار این رسم محکمِ دیرین استثنا ندارد، کوچک و بزرگ نمیشناسد، این ور  و  آن ورِ جهان فرقی نمیکند برایش؛

انگار عقد "خواب و حسرت" را در آسمانها بسته اند.

سجلّ اولی را بگشایی نام دومی در پسینْ برگ آن خوش نشسته؛ دومی را بخواهی بشناسی باید بگردی دنبال اولی.

.....

*فاضل نظری

۱۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۵
پریچهـــــر

گاه

او که در نخستین پله ها

 خالی کرده زیر پایت را

.

.

نامرد نیست

دور اندیشْ رفیقیست

که سقوطت را

           از بام

                   تاب ندارد...

par

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۸
پریچهـــــر

به عادت سالهای دور، هرگاه بخواهم چیزی بنویسم، مینشینم پشت میز کارم، اول هرچه رویش هست جمع میکنم میگذارم گوشه ای، بعد ساکت میشوم تا دلم دست بکار شود، دست به جیب! و تازه هایش را بگذارد روی میز برایم.

تازگی ها به یک شباهت پِی برده ام بین این دوتا؛ بین میز و دل!

اینکه دل هم مثل همین میز است، شلوغ پلوغ باشد اگر ،  نمیشود رویش حساب کرد، رویش نوشت.

دل اگر مثل یک میز کارِ شلخته، پُر باشد از اینها و آنها، از ایشان و آنان، آنقدر گیج و عصبی ات میکند، آنقدر در همهمۀ وهم هایش معطلّت میگذارد تا کلافه و دست از پا درازتر، از کنارش بلند شوی و بروی دنبال یک صندلی دیگر، در جایی دیگر.

دل ، شلوغ پلوغ باشد اگر  ، هیچی از تویش در نمی آید؛ هیچی.

................

+باور کنید آمده بودم چیز دیگری بنویسم، نمیدانم چرا این شد؛  آمده بودم از اربعین و ساعتی که خواب ماند بنویسم؛ نمیدانم سروکلّۀ دل از کجایش پیدا شد؟!

par

۶ نظر ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۸
پریچهـــــر

مادر میگفت فشار درس است؛  مادر بزرگ: جنّ و پری دارد این خانه، یحتمل همانها لمسش کرده اند.

مشاور مدرسه هم تشخیصش این بود که بحران بلوغ است؛

بعدها روانشناس دانشگاهمان گفت سندرم فارغ التحصیلی ست.

روانپزشک هم چیز جدیدی نفهمید، همان اختلال فلان غدّه و ترشحات بهمان هورمون؛ و کیسه کیسه برایم قرص نوشت؛

روانکاو هم میخواست تا در زیر و زِبَر لایه های پنهانی وجودم شاید چیزی بیابد.

آن اواخر حکیم هم افاضه کرده بود اختلاط امزجه است و غلبه سودا بر صفرا.

اما من مریض بودم هنوز

آنقدر که بلاخره مُردَم.

در قبر، مورچه ای که مأمور جویدن مغزم بود، با خشم در گوشم گفت: احمق! مگر نخوانده بودی «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» ؟

...........

+سلام. این مطلب را همینطوری بی ویرایش و تصحیح گذاشتم اینجا+شاید یک وقتی ویرایش شود

+من هنوز کاملاً نمردم، این تشخیص یک پزشک است!

+ بیندیشیم

par

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۲
پریچهـــــر

روزی

چشم باز کنی

(و خورشید تو، فقط سایه ای بوده باشد یا مثلاً یک نقش کودکانه، بر سینۀ دیوار)

یوم الحسرت در راه است...

par

+ ، تکرار میکنم خودم را، از بی حرفیست؛ که این بیخود از تکثیر  وامانده.

+ بر من خرده مگیر!  مگیر، مگیر...

۸ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
پریچهـــــر

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۹
پریچهـــــر

در این روزهای دم کرده

گاه

یاد شدن توسط برخی دوستان

نسیمی ست، مَلَس.

(کاراکتر لبخند به لب)

.

.

.

بعد از دو سال بیخبری

یعنی پریروز

یک حس خوبی در رگهایم دویده

...................

کاملاً بیربط نوشت:

گاهی هم عمر برای توَهمّی میرود، توهّم.

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۰
پریچهـــــر

جنوب شهر تهران هم اخلاق های منحصر به فردی دارد، یکی این است که می تواند سر وقتش غافلگیر کند تو را.

فکر کن

ظهر خلوت جمعه ای باشد و آنقدر سکوت جولان داده که گمان کنی خیابان شلوغ روبرو هم رفته است به تعطیلات.

هِی سکوت کند خیابان، هِی سکوت کند خانه، هی باز کنی پنجره را، هی بخواهی دوست کنی خیابان را باخانه، هی بخواهی از تنهایی در بیاوری خانه را  با خیابان، و هِی ببینی خیابانِ کم حرف،  خوب مونسی نباشد برای خانه ات.

بعد

نشسته باشی، کتابی باز کرده باشی، سلامی داده باشی با آن که باید.

بعدتردیری نگذشته باشد که ناگهان از خیابان،  از دورهایش، صدایی به گوشَت بخورد که کم آشنا نیست، می شناسی اش، موسیقی متن روزهای دلتنگی ات بوده؛

سِنج و طبل و زنجیر است و نوحه ای که میخوانند، نوحه ای که میگوید این خیابان هنوز زنده است، زنده است به نام کسی که باید! لب پنجره بروی، دلت را گره بزنی به یکی از عَلَم ها و بگذاری اش تا ببرد "هرجا که خاطرخواه اوست".

 اینش خوب است اینجا، همینکه نباید محرم باشد حتماً  که دستۀ سینه زنی راه بیفتد؛ جنوب شهر تهران، آنقدر میفهمد که شهادت امام ششم هم همانقدر جانسوز است که عاشورا.میدانید، اصلاً من نازی آباد را به خاطر همین دوست دارم، اینکه روزی ازخیابانهایش بانگ لبیک یا حسین میشنوی و روزی از روزهای دلگیر شوال ، نوای یا "صادق آل محمد".

اصلاً جنوب تهران، بی هیئت چیز ناقصی ست، نیست؟

.....................

پ.ن.ها:

+غروب ششمین خورشید تسلیت!

طلّاب، قضات، فقها، حقوقدانان، قانونگذاران، برشما باد مضاعفْ تسلیتی، که ارباب بر شما حق استادی هم دارند

..............

++امام جعفر صادق (ع) : چنان از خدا بترس که گویا او را می بینی و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.(همین یک نکته کافیست برای عمری...)

 par

۳ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۲۷
پریچهـــــر

شده تا حالا به اسمتان فکر کنید؟ نه به خودِ خودِ اسمتان؛ به اینکه اگر عرف دنیا یک جوری بود که آدم ها باید خودشان برای خودشان اسم انتخاب میکردند یا خودشان را برای اسمی انخاب میکردند آنوقت شما چه اسمی را وصلۀ خودتان میدید؟ اصلاً میتوانستید روی خودتان اسم بگذارید؟ با چه ملاکی؟
 
اسم من پریچهر است، این را پدرم برایم انتخاب کرده،وقتی  بخاطر اختلاف و تنوع نظرات، مجبور شده بودند قرعه بیندازند و سه بار قرعه زدند و (شاید با شیطنت پدر) هر سه بار  افتاد که پریچهر شوم! (هرچند بعداً اکثر قریب به اتفاق اطرافیان  مدعی شدند که نام من حاصل سلیقه ایشان بوده).
اما این روزها به این فکر میکنم اگر بجای نوزادی که هیچش معلوم نیست قرار بود آدمهایی که میشناسیم را نامگذاری کنیم، کِه را چِه میخواندیم؟
 
خیلی جالب است؛ آدم اینجور جاها سعی میکند عمیق نگاه کند به اطرافیانش، بهشان بیشتر فکر کند؛
من مثلاً محمدامین را همان محمد امین میگذاشتم بماند، پدر را میگذاشتم محمد یا شاید هم عسگر(نخندد کسی، خُب فکر است دیگر، کُنتر که نمی اندازد) اسم مامان را میگذاشتم شهربانو، به بی بی جانم  هم همان  بی بی جان  میگفتم، اصلاً شاید اسمش را میگذاشتم "جان" جانِِ خالی.
خلاصه برای هرکی برنامه ای داشتم، امّا آدم به خودش که میرسد، میماند، دیگر انتخاب انقدرها راحت نیست، وسواس میگیرد اصلاً! "خود" است دیگر، خود که اَلکی نیست، کلی ناز و عشوه دارد برای خودش، کلّی دَک و پُز دارد، زودی به تریج قبایش برمیخورد.
 
به خودم که میرسم قطاری از اسامی زیبا و زشتی که میشناسم از ریل مغزم عبور میکند؛ زهرا، زینب، فاطمه، کلثوم، ...نه، اینها نه، چرایش را هم نمیگویم(به خودم ربط دارد) الهه وبهاره و پروانه و... نه، بیخیال؛  آنیتا و پارمیدا و پاتریشیا هم که...(خنده ام میگیرد).
 
پریزاد
من اگر جبر به انتخاب داشتم، میگذاشتم پریزاد، این اسم را میگذاشتم چون هیچوقت حسّ انسان بودن نداشته ام، نه اینکه فکر کنید دارم به خودم فحش میدهم، نه، انسان بودن پیچیده است هرچند ساده مینماید، سخت است، هزار تعریف از انسان میشود کرد.
من نه با تعریفی که عوام از انسان دارند مطابقم، نه به تعریف خواص میل میکنم، خلاصه این وسط یک جورهایی بلاتکلیفم، چِه که همیشه یک قطعه ازین پازل نه چندان ساده ام کم می آمده یا زیاد؛ همیشه پاهایم مثل دیگر آدم ها، بر زمین و سرم در آسمانها بوده؛
هرچند حس پری بودن هم ندارم، هرچند پری زیبا شده همان جنِّ خودمان است ومن هم از جن میترسم اما این راست تر بود، واقعی تر بود.
 
راستی، چند سطر قبل گفتم "جبر"؛  اگر جبر به انتخاب نداشتم اصلاً خودم را خسته نمیکردم، میگذاشتم همان بی اسم بمانم، مثل پوشه های new folder کامپیوترم که گاهی رغبتی ندارم برایشان اسم بگذارم، من هم new folder میماندم، اصلاً اینجوری بهتر بود، میگذاشتم هرکس، هرجور دوست دارد صدایم کند؛ حتماً چیزهای هیجان انگیزی از تویش در می آمد، مثلاً ممکن بود کسی در یک فروشگاه زنجیره ای پوشاک مرا شاپرک صدا کند و روزی دیگر از پشت پیچ راهروی دانشگاه صدایم کنند کرگدن.
 
اصلاً هیجانش به این بود که صادقانه تر خوانده میشدم، با چندین پیکسل وضوح بیشتر خودم را در مانیتور ذهن این و آن میدیدم.
راستی راستی چه خوب بود اگر اسم نداشتیم...
par



۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۰
پریچهـــــر

نور

   صدا

     تصویر

 (همه چیز داده)

        نوبت توست

         "حرکت" !

...........

سلام

برگشتم، با دلی که نمیدانم آورده ام یا نه.

par

۵ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۳۴
پریچهـــــر

یک جفت جوراب

آیینۀ جیبی

دو دانه کتاب

کمی هَله هوله

میدانی؟! راستش من کاره ای هم نیستم، این چمدان خودش بسته شد.

میهمان رضا (ع) که باشی، کفش هایت پیش تر از تو می روند...                               

                                                                       باور کن!

.....................

سلام چند روزی خاک بوس آقایم، در حرم جایتان خالی...خدانگهدار.

par

۵ نظر ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۱
پریچهـــــر

حالا

بین من و تو

یک نقطۀ اشتراک هست

اینکه هردویمان

از من خسته ایم...

par

۶ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۹
پریچهـــــر

گفت لیوان؛ نمیدانم چطور شد شنیدم کاموا، این واژه مرا انداخت به یاد کامو. بعد بخاطر تشابه تقریبی اسم، به یاد کافکا افتادم و در پسش قطعاً صادق هدایت.

رفتم... رفتم با پای خیال به سالهای دور، که نه، سالهای دور دوید در ذهنم؛ ناگهان تو را دیدم و دست هایی که "بوف کور" را گذاشت روی میز.

یادم آمد گفته بودی که از پدرت دوست تر داری اش، وقتی گفته بودم نخوان این هدایت را اِنقدر،  ضلالت می آورد آخر.

در کمتر از ثانیه ای، به یاد آوردم سالهای بعد که گفته بودی بسوزان هرچه داری ازین پدرسوخته را. گفته بودی توبه کردم ازین صادقی که کذب محض میخوراندت و من خندیده بودم آنوقت به حرفهایت.

چنان که خندیده بود "پیرمرد خنزر پنزری" (یا چه میدانم یکی از آن دیوهای قصه) دخترک را و بیرون افتاده بود دندانهای کج و کُلّه (و درست یادم نیست شاید زرد) اش.

به خودم که گریزی زدم، دیدم چیزی کم ندارم این روزها از قصه های هدایت.

انگار در من "بوف کوری" دارد ورق میخورد هردم. و  زنی با چشم های مورّب، درونم نشسته، اسیر، محبوس، در انتظار روزی که آسمان از بالای سرش بگذرد و من چه بسیار در پیِ بنای پنجره ای، دری... که بگذارم برود پی زندگیش و راحت شویم هردویمان.

(پناه میبرم به خدا از رنگارنگ این دنیا، مخصوصاً این روزها خاکستری اش)

با ضربه آرنج مرا به خودم آورد که : "بده آن لیوان را خفه شدم"!

...................

پ.ن:

این نوشته چیزی کم دارد، میدانم

                    شاید "فایده"...

+برمن ببخشای

par

۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۵
پریچهـــــر

از کرامات ترم بالایی ها

..........................

یادم می آید روزی سر کلاس حقوق تجارت (یا شاید هم حقوق مدنی ، درست یادم نیست) ، رسیده بودیم به درس چِک، بَرات، سُفته.

استاد مشغول درس دادن بودند طبق روال، و همه هم سراپا گوش و چشم هاشان به دهان استاد دوخته طبق روال!!!

البته بجز دو نفر از دخترها که آخر کلاس نشسته بودند و به صورت متناوب صدای ریز خنده هایشان به گوش میرسید.

بلاخره صبر استاد تمام شد و با دلخوری و کمی خشم (خیلی کم)پرسید: اون آخر کلاس چخبره؟ شما دو نفر، چرا حواستان به درس نیست؟

و آن دو خانم که هیچ جوابی نداشتند سرشان را پایین انداختند و همچنان زیرزیرکی میخندیدند، استاد که دیگر کلافه شده بود رو کرد به یکی از آنها و پرسید: اسمتون؟ فامیلیتون چیه شما؟

او جواب داد: "براتی" هستم استاد.

با این کلمه صدای زمزمه و خنده های زیرلبی در کلاس پیچید؛ استاد هم که کم کم داشت کاسۀ صبرش لبریز میشد، از نفر کناریش پرسید: شما فامیلیتون چیه؟

- چِکی زاده هستم استاد.

و این بار صدای خنده با قوّت بیشتری در کلاس پیچید، استاد که دیگر از کوره در رفته بود با عصبانیت گفت: یعنی چی؟ مگه کلاس جای لودگیه؟ مگه من با شما شوخی دارم؟ اون میگه براتی ام، تو میگی چِکی زاده ام، حتماً این هم(اشاره به یکی از دانشجویان دیگر که دَمِ دست استاد بود) سُفته زاده هست دیگه؟

که در این لحظه آن دانشجوی محترم سوم که استاد قصد داشت به عنوان سیاهی لشکر از ایشان استفاده کند، جنبشی به تن مبارک داد و دهان گشود و افاضه فرمودکه : خیر استاد، من سفته زاده نیستم، سِفتی زاده هستم.

و ناگهان بمبی از خنده در کلاس منفجر شد، استاد هم که از شدت خشم از بالای پیشانی تا پائین گردن سرخ شده بود، خودکارش را زمین گذاشت و به علامت اعتراض و قهر از کلاس بیرون رفت.

هرچند غیرعادی مینمود اما حقیقت این بود که آن 3 دانشجوی بیچاره نام واقعیشان راگفته بودند و این ماجرا هیچ ربطی به موضوع درسمان یعنی چِک ، برات و سفته نداشت!

par

۸ نظر ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۵۴
پریچهـــــر

یا دَلیلَ المُتِحَیِّرین

این روزها

نمیدانم کدام راه را عوضی رفته ام، کدام در را اشتباه زده ام، که هرچه میروم به خانه ام نمیرسم، و هربار دری به رویم گشوده میشود، آن سوی چارچوب غریبه ایست که با چشم های متعجّبش میپرسد، درست آمده ای؟؟؟!!!

جملۀ گروس این روزها، سخت حکایت حال است: 

"کدام پل در کجای جهان شکسته که هیچکس به خانه اش نمیرسد!"

۲ نظر ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۳۷
پریچهـــــر

این روزها دست هایت زیاد میلرزد، مهرانه میگوید خیلی حساس تر شده ای.

میگوید : تا چیزی میشود پِخّی میزند زیر گریه و انقدر هق هق میکند تا همه مان را کلافه کند.

مهرانه که نمیداند، من هم نمیدانم، شرط میبندم خودت هم ندانی، این روزها، چه ، آرامشت را بر هم زده؟ و آنچه آرامت میکند را دقیقاً باید کجا پی اش بگردی؟مهرانه میگوید، دیشب قرص های آرام بخشت تمام شده بود که بیقراری میکردی و مادر را به گریه انداخته بودی.

و من امروز به خیابان میزنم، به خیابان شلوغ پشتی و راستۀ بازار را میگیرم، صاف، تا در داروخانه.

این روزها فقط دست های تو نیست که زیاد میلرزد، دل من هم قرار ندارد دیگر، و با هر خبری که میشنود از تو،  میلرزد.  میلرزد برایت که وقتی از کوره در میروی، جهنم نکنی خانه را، و برای دستهای مادرت که باید تکّه های استکان را از کجای اتاق جمع کند!میلرزد که وقتی میگیردت این سیکلوتایمیِ لعنتی، باید همه بگردند و از لابلای کیسۀ داروها، از کمد خرت و پرت هات، از توی کابینت، بسته های رنگارنگ قرص هایت را پیدا کنند و بریزی همه را توی حلقت تا دوباره بشوی همان دخترکِ عادیِ سر به راه.

و من حالا از داروخانه بیرون آمده ام و دفترچۀ بیمه ات را میگذارم توی کیف.نفرین به آرامشی که میشود با 6500 تومان خریدش!

par

۹ نظر ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۲۵
پریچهـــــر

بلند میشوی

راه میروی

می نشینی

باز بلند میشوی

باز راه میروی، شایدکیلومترها، بر حاشیۀ قالی؛

میروی لب "پنجره"، می ایستی

نگاهش میکنی

شک میکنی به مفهومش

دلت یک پنجرۀ دیگر میخواهد،

یک پنجرۀ واقعی

که باز شود به رویت و صدایت را رها کنی در دشت های سبز و بی انتهاش

.

.

گوشی را برمیداری

انگشت میگذاری روی contact

از اول لیست:

almassi

amoo

aqha behzad

رد میشوی و همینجوری پایین میروی

تا میرسی به این اسم:"bibi joonam"

انگشتت را نگه میداری همینجا

...گوشی را برمیدارد و پنجره ای رو به یک دشت رازقی به رویت باز می شود!

۶ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۸
پریچهـــــر

خیابان

ساده ترین ترجمه اش

خیابان است

معانی عمیق تَرَش را

شب هایی فهمیدم

که یک بمبِ کم تحمل،

درونم بغض میکرد

و تا صبح،

می افتادم به شمارش معکوس!

که با صدای کرکرۀ اولین مغازه

خودم را شلیک کنم از خانه

شاید

بعضی تکه های خطرناکم،

بیرون بپاشند از من

همۀ فکرهای منفجره، حس  های محترقه

جایی باید

رها شوند

مثلاً

خیابانی خلوت و دراز،

                  حوالی 5صبح

par

۸ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۳۸
پریچهـــــر

نکته ای ارزشمند از استاد روحبخش ، ذیل پُست قبلی:

«عید، یعنی بازگشت؛  و فطرت،یعنی خود. و این عید فطر و این جشن بازگشت به خود، خودشناسیت مبارکت باد که هیچ برکتی بالاتر از این نیست!»

...

بازگشت به خود!

بسی جای تأمل دارد، باشد که بیندیشیم...


دلنوشت:

ساعت 8و 10 دقیقه عصر. فکر میکنم که بلند شوم و سفرۀ افطار بچینم

.

.

چقدر به تو عادت کرده بودیم ای ماه عزیز؛ چه خوش همدمی بودی و گذشتی، دلم برایت تنگ... نه دلم برایت... دلم برایت... (نوشتن چه سخت میشود این وقتها) دلم برایت بغض کرده

مثل کسی که عزیزش رفته باشد رو به عقب میشمارم، دیروز این موقع، پریروز این موقع، پس پریروز این موقع... اینجا بود

........

و هنوز انگار افطار است.

۳ نظر ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۵۳
پریچهـــــر

ماهی که در آن شیطان در زنجیر بود

   گذشت از گناهانی که کردیم،

چنین بر میآید

  "ماهی از شکم گندیده"

۳ نظر ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۳
پریچهـــــر

به بهانه ات، این روزها

میگفت اسمش طباطبایی، یا نمیدانم یک چیزی شبیه این بود؛ گفت:  مُهر میخواهی بخری که چه؟ طباطبایی (یا حالا آن اسمی که یادم نیست) به همه نفری سی تا مُهر میدهد، فقط 30تا، یکی هم بیشتر بشود حرام است، فقط 30تا.

۵ نظر ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۵
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات