پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

پلکـــی زده ام،نامه رسان آمده رفتــــــه...

پلک

میگویند،آن "ساعت" که فرا رسد، خواهی دید: تمام مکثت در اینجا،نیم روزی بیش نبوده، که حتی کمتر.*
همه چیز شبیه یک خواب کوتاه نیمروزی، به پلک گشودنی تمام میشود!
...
اینجا را گذاشته ام "پلک" که مَتّه شوم روی اعصابم، که هِی هرروز یادم بیاید همۀ زندگی به قدر پلک بر هم زدنی بیش نیست ، که حواسم باشد در فاصلۀ بین دو پلک، چه دارم میکنم!
یادم بماند، پلک، سنگین شود اگر، باخته ام تمام بخت را...
................
*35 احقاف
____________________________________________
پــریــچــهــــــر



طبقه بندی موضوعی

۱۲۴ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

شب قبل از رفتن، دوستان حرفهایی میزدند:

دل پاک داری برایم دعا کن

لیاقت داشتی ، من نداشتم

چه زود سیم اتصالت با خدا وصل شد

                                  و حرفهایی ازین دست!

.

.

.

.

. 

إِنَّ اللَّهَ عَلِیمُ  بِذَاتِ الصُّدُور...

(تنها خدا به آنچه در دلها میگذرد آگاه است)

............................

پی نوشت:

    شاعر میگوید:                                                         میگویم: 

"کاش این مردم هم                                                           "شکر؛ این مردم هم

دانه های دلشان پیدا بود"                                                  دانه های دلشان پیدا نیست..."

                       

 

        par

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۴۰
پریچهـــــر

برگشتم، آرام، بیصدا، با دلی که دیگر نداشتم

  محمد امین به استقبال آمد؛ به خانه که رسیدیم اذان صبح میوزید...

 par

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۲
پریچهـــــر

سلام عازم کربلا هستم و آتشفشانی از واژه در گلویم خاموش!

خسته ام

دعا کنید ازمن، چیزی باز نیاید

............

همین

par

۴ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۱۷
پریچهـــــر

کوچکیم ، مثل...

        فقط لحظه ای بیندیش... 

        چراییِ بودنت را؟!

  par

۳ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۰۱
پریچهـــــر

توبه

.........

روزنامه اش را خواند

دوش بعد از ظهرش،

چایی اش را نوشید

دستانش را شست

در آینه نگاه کرد

و یک تصمیم تازه گرفت...

par

۲ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۴۳
پریچهـــــر

حرکت کن

مثل سرباز

بایست

مثل سرباز

بنشین

مثل سرباز

بخور

مثل سرباز

بخوان

مثل سرباز

برو

مثل سرباز

بمیر

مثل سرباز

.......................

 زندگی سهل ممتنعی ست

+همه سرباز به دنیا می آییم!

!par

۱۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۶
پریچهـــــر

حالا رسیده ام به معنای بودن

به اینکه چرا خانه مان خالی نبود؟

تو تمام هستی ما بودی

...

چمدان را که می بستی

بوی بی کسی داشت به مشام میرسید

و ما

چونان در قماری

مات!

               یک شبه هستی مان را باختیم

               و مبهوتِ کیش تو 

              به مهره ها ی سوخته ای بدل گشتیم

               که شاه خویش را از دست داده اند

...

حالا رسیده ام به معنای جانبازی

به اینکه چقدر جای خالی ات در سینه ام درد میکند!

par

۶ نظر ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۲۹
پریچهـــــر

از کنارم برخاستی

که لحظه ای نباشی

.

.

.

و روزهای خوش

به همین سادگی تمام شد!

par

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۳۴
پریچهـــــر

اعتماد به آدمیان

تکیه بر بناییست

که بنیاد ندارد

.....

ای دریغا!

دریغا...

par

۴ نظر ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۲۵
پریچهـــــر

از ساره:

 

چنین ستبر و مغرور که تویی

شوالیه های سرسختی

بی شک به خانه هاشان باز خواهند گشت

 به شکوه اَرگ ها سوگند

حرف آمدنت

حتی میان

          تَرَک های هر کنگره نیز

         پیچیده بود

آن هنگام که ارتشی بودم، از قیصر و کاووس

  با خورشید طلوع کرد

                       معشوقه ای مبعوث در انگور و می

                       به ظهور ایستاده با تنبور و نی با چشمان عربی،

  که تا در من نگریست

امپراطوری برجای بودم، معزول

عالیجنابی  سپرانداخته

                        با ارتشی که دیگر نداشت

                      با تمام اینها

                       هرگز چنین برنده نبودم...

p.ar

۸ نظر ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۳
پریچهـــــر

اشتباه حال این روزهای خیلی ازما:

  شاعری قبله نما را گم کرد سجده بر مردم کرد!

                                                                                                 

                                                                                                                                                       طرح از سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۵۶
پریچهـــــر

  آنچنان دلم سوخته که اشک هایم هنوز در حال تبخیرند و هرچه مینویسم دود شده،  به هوا میرود تا به حال چند کتابخانه به آتش کشیده ام، ناخواسته مواظب چشمهایتان باشید هنگام خواندن این سطور

par

۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۲۸
پریچهـــــر

تقدیم به مادربزرگ های خوبِ ما .

عشق یعنی کسی تو خونه هست که یادش نمیره هر روز صبح، گلدونا رو آب بده .

عشق یعنی برای تو و دیگران همیشه یه خونه هست که چراغش روشنه، که خونۀ امیدته .

عشق یعنی صبح، وقتی همه خوابند، یکی بیداره، یکی رفته واسه همه نون تازه بگیره

۲ نظر ۱۶ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۹
پریچهـــــر

نهنگ گوژ پشتِ نرِ بزرگ،بینهایت پرخاشگر است

.

.

.

.

.

این فکری بود که بچه ماهی را

برای همیشه

در حاشیۀ دریاچه نگه داشت

92/12/28

par

۵ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۴
پریچهـــــر

"من"

شاعر در پی شاهکار است

و حواسش نیست،

                       شاهان چندان کاری هم نمیکردند...

par

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۱
پریچهـــــر
۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۵
پریچهـــــر

یادش بخیر اونوقتا...

اینجا چند عکس یادگاری از روزای دانشجویی و خوابگاهمون گذاشتم تا هم برای دوستان تجدید خاطره بشه و هم  کسایی که مث من دلتنگ گذشته هاشونن با بنده همزاد پنداری کنند و کمی هم همدردی!

آلبوم رو در ادامه مطلب ببینید...

[به دلیل استقبال بینظر ازین پستِ وزین و درخواستهای مکرر دوستانِ فاضلِ بنده چند عکس دیگه هم اضافه شد(حالا اگه یه مطلب علمی میذاشتم باید اینجا مگس میپروندم!)]

۱۷ نظر ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۵۱
پریچهـــــر

                                 

"به سوی خراسان"

  

نه پس کوچه های منتهی به پارک

نه بازار شلوغ روبرو

فردا فقط باید از چادرم بخواهم / که در آغوشم بگیرد

کنارخیابان ایستاده و برای تاکسی راه آهن / دست تکان دهم

.

فردا در را که باز کنی از من، تمامِ شهر کم شده / از تمام عروسک های این اتاق، من.

و از پس پنجرۀ قطار

                       دخترک برای چمدانِ جا مانده اش

                               دست تکان میدهد...

par

۲ نظر ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۳
پریچهـــــر

مورچه ها

آرام

آرام

از خاک بیرونم میکشند

زندگی

از نو شروع شد...

                      par

۱ نظر ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۶
پریچهـــــر

"به شارون" 

برای کشتنم باید / دلیلی محکمه پسند/ داشته باشی

مثلا دستهای خونی ام...

بعد از پانسمان زخم های کبوتری/ که در حیاط مدرسه افتاده است.  

(تقدیم به عمرهای کوتاه بچه های صبرا)

par

۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۵۶
پریچهـــــر

خدایا ممنون که بهم غم دادی میدونستی وقتی حالم خوبه کاری باهات ندارم وقتی همه چیز بر وفق مراده، سراغت نمیام ممنون که دوباره غم رو به سراغم فرستادی تا از سرکشی نجاتم بده. 

وَ إِذَا مَسَّ الْانسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا                                   

par

۱ نظر ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۰
پریچهـــــر

 با برادر کوچکم

 هرچه روزنامه در خانه هست جمع میکنیم

تا غروب

گوشه حیاط

سیب زمینی هایمان را در آتش بپزیم

**** *** ***

روزنامه ها

عکس ها

خبرهای جهان

آرام

آرام

دود میشود

***  ***  ***

تکه های برشته را با هیجان در دهان میگذاریم

و به هم میگوییم

عجب به درد میخورند این روزنامه ها 

par

۳ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۵
پریچهـــــر

تولد به ذات خود عملی خشن است!  کافیست کمی دقیق نگاه کنی، حتی رویش یک گیاه مستلزم شکفتن پوستۀ سخت دانه است؛ قضیه همینجاست: «شکفتن درد دارد»

میخواهم بدانی باید این درد را به جان خرید، و باید امیدوار بود، به بلوغ...لطفاً پیش از آن که از درد فریاد کنی چند نفس عمیق بکش؛

...

تو فکر میکنی هنوز فرصت چند تولد را  از دست نداده ای؟ دوست عزیز باور نمیکنم کسی آدم باشد و به ماندن اکتفا کند؛ هر روز باید کاری کرد و هر روز باید بزرگ شد. بیا بعد از این از آفرینش خسته نشویم ،چشم به راه شکفتنم...

par


۳۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۱۳
پریچهـــــر

"تنها"

چایی اش را سر میکشد. چایی ام را سر میکشم

روزنامه اش را میخواند. بی اختیار ناخن میجوم

به سینما میرود. آلبوم شخصی ام را ورق میزنم

حوله اش را برمیدارد.شام میخورم

با دیازپام میخوابد. به سوزش معده ام فکر میکنم

گاه گاهی حالش خوب است، به سراغم میاید و از پشت شیشه به هم لبخند میزنیم بی نگرانی از چینهای پیشانی هم

او حرف میزند، من چُرت.

حتی گوشی تلفن را برمیدارد و لبهایش تکان میخورد. نگاهش میکنم بی آنکه بفهمم چه میگوید

شاید صدایم میکند... نمیشنوم

فکر میکنم عجب دیوارهای قطوری دارد این زندان!

بیخیالش میشوم

به سلولم برمیگردم و همچنان در لباسهایم حل میشوم

من با دیوارهای خود راحت ترم!

 par

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۳
پریچهـــــر
آرام بگیر، خدا همین جاست


  • ابزار بدون تبلیغات